◁❚❚▷عجیب بود که فضای مهد بدون حضور یورا و دردسرهای کوچیکش انقدر خالی بنظر میرسید.
انگار همین دیروز بود که داخل محوطه از حال رفت و همهی بچهها و مربیها، نگران دورش حلقه زدن.
بیانصافی بود اگه میگفتم دلم برای شیرین زبونیهاش تنگ نمیشد.
برای جونگی گفتنهاش و صورت کوچیکِ مهربونش.
اما از نظرم ووکی تصمیم درستی گرفت که بطور کلی راهش رو از من جدا کرد.
همونجور که حدس میزدم اون یک مرد منطقی و جاافتاده بود.رفتن به مهد دوباره منو توی اون روند همیشگی و خسته کنندهی روزمره انداخت.
کمکم نگرانی به سراغم اومد.
مدام با خودم میگفتم اگه دوباره به روند کسل کنندهمون برگردیم، تهیونگ از زندگی با من خسته میشه؟ ترکم میکنه؟ اینبار چیکار میکنه؟دست خودم نبود، بعد از اون اتفاقاتی که از سر گذروندیم، به ترسِ از دست دادن زندگیم، عادت کرده بودم.
خوشبختانه تهیونگ همیشه برای باهم بودنمون برنامه میچید.
که این برنامهها شامل فیلم دیدن با همدیگه، غذا خوردن و پیادهروی کنار دریاچه و رفتن به پیکنیک هم بود.
تنها چیزی که تغییر چشمگیری کرده بود، تنش شدید رابطههای جنسیمون بود.
انگار بدنم بلد شده بود تا هربار تهیونگ رو سورپرایز کنه.میتونستم حس کنم که این ترس متقابله.
هر دفعه که با تردید منو توی بغلش میکشید یا برای بوسیدنم پیش قدم میشد، نگرانیش احساس میشد.
اون عدم اطمینانش برای نگه داشتن من در رابطه، قابل لمس بود.
برای همین وقتی امشب منو به شام توی یک رستوران تازه تاسیس شده دعوت کرد، زیاد غافلگیر نشدم."امشب هوا خنکتره، نه؟"
دستش رو پشت کمرم گذاشته بود و ما با همدیگه سمت ورودی رستوران قدم برمیداشتیم.
اون مثل همیشه یه تیشرت یقه هفتی سفید با کت و شلوار مشکی اما راحت پوشیده بود و من، یه تیشرت پشمی آستیندار قرمز با جین مشکی."آره ولی خوبه"
وقتی داخل فضای روشن و گرم شدیم، گونهی سرخم رو نوازش کرد و با چشم و ابروش به جلو خیره شد.
"معلومه که خوبه، هرجا دوست داشتی بشین"
انتخاب زیادی نداشتم.
از اونجایی که رستوران تقریبا شلوغ بود.
تنها چهار میز خالی بود و من، میزی که کنار حوض مصنوعی قرار داشت رو انتخاب کردم.
باید شنیدن صدای شُرشر آب هنگام غذا خوردن، جالب باشه."از فضای اینجا خوشت میاد؟"
تهیونگ روبه جمعیت شلوغ نشست و اجازه داد من از دیدن آبنما لذت ببرم.
میدونست وقتی چیزی میخورم معذب میشم که با بقیه چشم در چشم بشم."باید قیمتهاش رو دید تا قضاوت کرد!"
مِنو رو برداشت و دست به چونه مشغول دیدن قیمتها شد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒉𝒂𝒓𝒎 𝒐𝒇 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒊𝒏𝒈✗
Hayran Kurgu▪︎ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ▪︎ خلاصه: خیانت کردن یه انتخابه، نه یه اشتباه یا خطا. وفاداری یه مسئولیته، نه یه انتخاب! بیاین ببینیم وقتی تهیونگ اشتباه کرد، جونگکوک تصمیم میگیره که بازم انتخابش کنه یا نه!