◁❚❚▷
"جونگکوکشی!"
صدای فریاد سوزی جوری بود که ناخودآگاه، تمام برگههای نقاشی شدهی توی دستمو روی میز انداختم.
نیمخیز شدم و سرمو سمت صداش چرخوندم.حالت صورتش، وحشت زدگی زیادش رو نشون میداد.
چشمهای لبریز شده از اشک و موهایی که بخاطر دویدن افشون شده بودن."چیشده؟"
"یورا...غش کرده"
از کنارش گذشتم و سمت محوطهی بازی دویدم.
میدونستم بخاطر یه آوانس نیم ساعته، بچهها تونستن توی محوطه جمع شن تا با وسایل بازیای که به تازگی نصب کردیم، سرگرم شن.حدس زدنش کار سختی نبود که مرکز اون تودهی جمع شده از مربیها، یورا دراز کشیده و بقیه دورش رو شلوغ کردن.
"بچههارو ببر داخل!"
سوزی سرش رو تکون داد اما انگار پاهاش جونی برای پیروی از دستورم نداشتن.
"مگه نشنیدی چی گفتم؟ یالا! دارن میترسن"
دست دست کردن رو کنار گذاشت و یه لبخند زورکی روی لبهاش نشوند.
با ببخشید گفتنهای سرسری، مربیهارو کنار زدم و برای اطمینان خاطر انگشتمو زیر بینی یورا گذاشتم.
نفس میکشید.
"با کسی دعواش شد یا یهویی غش کرد؟"
یکی از همون مربیها که مخصوص شیفت صبح بود، به حرف اومد.
"من از جیغ زدن میونگ فهمیدم چیشده"
چشمی چرخوندم و بدن لاغر یورا رو به حالت نشسته درآوردم.
"ازش پرسیدین بفهمین چی دیده یا نه؟"
دستی به کمرش کشیدم و شونههاش رو ماساژ دادم.
"گفت وسط بازی کردن یهو افتاد زمین"
کش موی یورا رو باز کردم و تلفن همراهمو از جیب شلوارم خارج کردم.
"یه چیز شیرین برام بیار، احتمالا یا ضعف کرده یا آلرژی داشته...شایدم مشکل تنفس داره"
زن مو قرمز دربرابر جملاتم، سرش رو محکم تکون میداد.
مشخص بود حسابی ترسیده و دستو پاش رو گم کرده."باشه"
ضربان قلب و تنفسش نرمال بود.
بعد از چندبار تلاش کردن، مثل بچهای که میخواد تازه از خواب بیدار شه، چشماشو باز کرد.
"گوکی.."
همونطور که توی بغلم گرفته بودمش، از جا بلند شدم و توی محوطه چرخوندمش تا غیرارادی گریهش نگیره.
"میخوای بهم بگی چیشد که خوابت گرفت؟"
مسلماً یه بچه کوچیک نمیدونست غش کردن یعنی چی و منم نمیخواستم بیشتر از این بترسونمش.
أنت تقرأ
𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒉𝒂𝒓𝒎 𝒐𝒇 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒊𝒏𝒈✗
أدب الهواة▪︎ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ▪︎ خلاصه: خیانت کردن یه انتخابه، نه یه اشتباه یا خطا. وفاداری یه مسئولیته، نه یه انتخاب! بیاین ببینیم وقتی تهیونگ اشتباه کرد، جونگکوک تصمیم میگیره که بازم انتخابش کنه یا نه!