◁❚❚▷
این من بودم که پیامهای ووکی رو نادیده میگرفتم.
نه بخاطر اینکه تحت تاثیر ناراحتی تهیونگ قرار گرفته باشم، بیشترش برای این دلیل بود که اون مرد چیز زیادی برای اعتماد کردن، بهم نداده بود.همه چیز هنوزم مبهم و تار بود.
ووکی یه مردِ مطلقهی ثروتمند بود که یه دختربچهی پنج ساله داشت.تمام اطلاعات من همینقدر بود.
امیدوار بودم اون زن از روی حسادت بهم اخطار داده باشه وگرنه انگیزهی کوچیکی که برای ادامه دادن به دست آوردم بودم، به سادگی از بین میرفت.به پوشیدن شلوارهای تنگ با سرزانوهای پاره، عادت کرده بودم.
دیگه اهمیت دادن به نگاه تحسین برانگیز بقیه برام عادی شده بود.
حالا دیگه از اینکه مرکز توجهی مردم باشم، بدم نمیاومد چون چیز بدی درموردش وجود نداشت.
زیباییها باید ستایش بشن چون لیاقتش رو دارن.سر این مسئله، اعتماد به نفسم کمی بالا رفته بود.
داشتم بهش عادت میکردم.
به تغییر کردن!در لاکری که مخصوص وسایل شخصیم بود رو قفل کردم.
کیف دستیم رو زیر بغلم نگه داشتم تا سوئیچو از جیبم بیرون بیارم.
امروز نوبت من بود که با اتومبیل رفت و آمد کنم.تهیونگ مثل همیشه، بیهیچ حرفی سوئیچو روی کانتر گذاشته بود.
البته به همراه همون یادداشتهای کیوت صورتی رنگ.
یادداشتی که میگفت: "امروز نوبت توئه عزیزم، برات باک بنزینو پر کردم"پس با خیال راحت از اینکه قرار نیست باهاش روبهرو شم، یادداشت رو تا کردم و توی کیفم گذاشتم.
دیدن کاغذ مچاله شده توی سطل پلاستیکی، تجربهی تلخی بود که دوست نداشتم دیگه تکرار شه.
امروز آفتابی بود.
منم یه تیشرت سفید با جین آبی پوشیده بودم.
موهامم..خب مثل همیشه، آره. روی پیشونیم.اول در شاگرد رو باز کردم تا کیفمو روی صندلی بذارم.
وقتی کارم تموم شد، درو بستم اما مانع بزرگی باعث شد تا نتونم برگردم و یجورایی سرجام قفل شم.یه نگاه به بدنهی ماشینمون کافی بود تا متوجه شم این دست بزرگِ بدون حلقه، متعلق به تهیونگ نیست.
انگشتای تهیونگ زیادی کشیده و زیبان اما...این بزرگتر و ضمختتره.برق ساعت رولکس و دکمهی تزئینی گرون قیمت، بهم ثابت کرد اون ووکیه که از پشت بهم حمله کرده.
به سختی برگشتم اما نتونستم مانع از برخورد قفسهی سینهم با بدنش شم!
نگاهم که بالا اومد، تازه تونستم عطر قوی و خوشبوش رو فراموش کنم تا کمتر حواسپرت بنظر برسم.
اینبار یه کت و شلوار یشمی رنگ (همرنگ چشمام) پوشیده بود.
کراوات نزده بود، اینجوری صمیمیتر به چشمم اومد.
ESTÁS LEYENDO
𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒉𝒂𝒓𝒎 𝒐𝒇 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒊𝒏𝒈✗
Fanfic▪︎ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ▪︎ خلاصه: خیانت کردن یه انتخابه، نه یه اشتباه یا خطا. وفاداری یه مسئولیته، نه یه انتخاب! بیاین ببینیم وقتی تهیونگ اشتباه کرد، جونگکوک تصمیم میگیره که بازم انتخابش کنه یا نه!