◁❚❚▷تصمیم گرفتم لباس بپوشم، درضمن مطمئن بودم حالا بدنم به خوبی خشک شده و درنتیجه ده درصد احتمال سرماخوردگی باقی میمونه.
پس ست ورزشی مشکی رنگم رو پوشیدم و سشوار به دست وارد سرویس شدم.به لطف صدای آزار دهندهی سشوار متوجهی حضور تهیونگ و لحظهی وارد شدنش به اتاق خواب نشدم.
وقتی اون رو، درست روی تخت اون هم به حالت دراز کشیده دیدم، به خودم حق دادم که شوکه بشم."کی اومدی؟"
لحنم مثل همیشه یکنواخت بود.
یعنی سعی میکردم چیزی بروز ندم.
مثلا نشون ندم همین امروز فهمیدم کسی که به مدت دو سال باهام زندگی میکرده ازم زده شده!"همین الان"
ساعد دست راستش روی صورتش قرار گرفته بود و به همین سبب نمیتونست پوزخند تلخ و تمسخر آمیزم رو ببینه.
"شام خوردی؟"
"اوهوم"
این یعنی خستهم، علاقهای به بحث کردن باهات ندارم جونگکوک، میخوام استراحت کنم.
اون دخترهی عوضی هم میتونست انقدر دقیق درکت کنه؟در اتاق رو به آرومی بستم و خودم رو توی آشپزخونه گم و گور کردم.
نمیخواستم شکست رو قبول کنم و یک طرفه به قاضی برم.
ساعتی بیحرکت روی صندلی میز ناهارخوری نشستم.
وقتی دیدم هنوز احساس گرسنگی نمیکنم تعجب کردم.من اصولا آدم شکمویی بودم.
اما امروز بدجور اشتهام رو از دست داده بودم.
حس میکردم تهیونگ هم نسبت به من بیمیل شده.
درست مثل امروز من.
نشستن اینجا بیفایده بود.
با بیعلاقگی به طرف اتاق مشترکمون قدم برداشتم.درو که باز کردم دیدم تهیونگ توی همون حالت مونده بدون یک ذره جابهجایی.
خودم رو گوشهترین قسمت تخت جمع کردم و برعکس همیشه به بغل گرمش پناه نبردم.
با چشمهای بازی که کم کم داشتن میسوختن به تهیونگ خیره شدم.شلوار پارچهایش همهی عضلات پاهاش رو دربرگرفته بود.
اون پیرهن یقه هفت باز، همون بوی شیرین و گرم رو میداد.
میدونستم دختر مو چتری مرد من رو سفت بغل گرفته.
لجم گرفت.
از اینکه بیخیال دراز کشیده و برخلاف ماههای پیش هیچ توجهای بهم نمیکنه.از روی حرص و عصبانیتی که اون لحظه دامن گیرم شده بود بلند شدم و برق اتاق رو بیتوجه به مرد خستهای که روی تخت دراز کشیده بود روشن کردم.
تقریبا مشتم رو روی کلید برق کوبیدم.
چیزی نمونده بود تا کاسهی صبرم لبریز شه."خاموشش کن"
صداش گرمای سابق رو نداشت حداقل دیگه من رو دلگرم نمیکرد!
"میخوام مطالعه کنم"
اولین چیزی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم.
به دنبال جملهی دم دستی که بکار بردم نگاه مفهمومیش رو سمتم سوق داد تا بهم حالی کنه متوجه شده یه چیزیم هست.
ESTÁS LEYENDO
𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒉𝒂𝒓𝒎 𝒐𝒇 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒊𝒏𝒈✗
Fanfic▪︎ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ▪︎ خلاصه: خیانت کردن یه انتخابه، نه یه اشتباه یا خطا. وفاداری یه مسئولیته، نه یه انتخاب! بیاین ببینیم وقتی تهیونگ اشتباه کرد، جونگکوک تصمیم میگیره که بازم انتخابش کنه یا نه!