ܦ̈ܢܚܩࡅ߳ߺߺܙ ܢ̣یܢܚࡅ߳ߺߺܙ و ܝ̇ߺܣܩܢ

2.4K 416 159
                                    

◁❚❚▷

بجای یکشنبه‌های همیشگی که معمولا کسل کننده سپری می‌شدن، من تصمیم گرفتم که قرار کنسل شده‌مون رو به ووکی یادآوری کنم.

توی یک پیام کوتاه ازش پرسیدم که آیا موافقه روزشو با من سپری کنه یا نه.
و اونم خیلی سریع قبول کرد!
حتی بهم گفت که یه میز با یه ویوی خوب، توی رستوران رزرو کرده.

حقیقتا آدم قرارهای رسمی اونم توی همچین رستوران‌های گرون قیمتی نبودم.
مجموع دیت‌های من و تهیونگ، توی سینما و پارک آبی یا کلاب و کنار ساحل خلاصه می‌شد.
نمی‌گم تابحال رستوران نرفته بودیم اما جایی که ووکی درنظر گرفته بود، واقعا معروف و لاکچری محسوب می‌شد.

جَو خونه خیلی بدتر از وقتی بود که تهیونگ کنارم حضور نداشت، بخصوص الان که می‌خواستم آماده شم و بزنم بیرون.

احتمالا اگه به تهیونگ اجازه می‌دادم، با سوالاتش کاری می‌کرد که در نهایت بهش می‌گفتم دارم کجا می‌رم.
جدیدا دوس نداشتم چهره‌ی دلخوری که به خودش می‌گرفت رو ببینم.

حالت آزردگی نگاهش، وقتی حرف از ووکی یا هر مرد دیگه‌ای می‌شد، به راحتی قابل روئیت بود.
ناخودآگاه نگاهش رو ازم می‌گرفت و مدام دندون قروچه می‌کرد.
می‌شد حدس زد که از زیر میز، دست‌هاش رو مشت کرده و اونهارو روی زانوهاش می‌کوبه.

دم‌دستی‌ترین لباس‌های رسمیم رو انتخاب کردم.
پیرهن سفید با یه کراوات مشکی و شلوار پارچه‌ای راسته، که اونم مشکی رنگ بود.
موهام رو از روی پیشونیم کنار زدم و به کمک ژل، به سمت بالا حالت دادمشون.
بعد از بستن ساعت مچی و انداختن دستبند نخیم، تلفن همراه و دسته کلیدمو توی جیب گذاشتم.
تمام مدت سعی می‌کردم تهیونگ رو نادیده بگیرم.

تقریبا داشتم از خونه بیرون می‌زدم که یادم افتاد من هیچ عطری نزدم!

خنده‌م گرفت اونقدر که باید استرس ندارم.
انگار داشتم برای یه مصاحبه‌ی کاری می‌رفتم.
شاید انقدر برام مهم نبود که حتی آیتم عطر زدن فراموشم شده بود!

چندتا پیف به مچ دست و گودی گردنم زدم.
نگاه آخرو به خودم انداختم و راضی از شیک بودن تیپی که مناسب اون رستوران بود، به سمت پارکینگ قدم تند کردم.

ووکی: 《صورتی یا بنفش؟》

میدون رو دور زدم و وارد خروجی سوم شدم.
نتونستم جواب پیام ووکی رو بدم، هرچند نفهمیدم منظورش چیه اما باهاش همراهی کردم.

《بنفش؟》

بعد از فرستادن پیام، دوباره راه افتادم تا مثل همیشه آن تایم باشم.

این چراغ قرمزو که رد می‌کردم، یکی دو مین دیگه به قرارمون می‌رسیدم.

هیچ آهنگی توی ماشین پلی نمی‌شد چون حقیقتا حسش رو نداشتم.
منظورم اون هیجان و قرمزی گونه‌ها از روی اضطرابه!
بیشتر بخاطر حجم ترافیک کمی که از پیش گذرونده بودم، داشتم عصبی می‌شدم.

𝑻𝒉𝒆 𝒄𝒉𝒂𝒓𝒎 𝒐𝒇 𝒑𝒂𝒓𝒕𝒊𝒏𝒈✗Donde viven las historias. Descúbrelo ahora