اگه فیک رو مطالعه میکنید❤️🙏: ببخشید که کمی دیرتر آپ شد..ممنون از توجهتون
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
کل شب بیدار مونده بود و خودش رو با هر چیزی که به چشمش میومد سرگرم کرده بود. نقاشی کردن، کتاب خوندن ، با پارچه رختخواب ور رفتن.. هوا که رو به روشنایی میرفت چشم های سهون هم خمارتر میشدن و اونقدر سنگینیشون زیاد شد که دمر روی بالشش خواب رفت.
هنوز یک ساعت از خواب شیرینش نگذشته بود که خواجه با صدای رسا حضور پادشاه رو به اتاق سهون اعلام کرد.
سهون از خواب پرید و اینقدر ناگهانی صدای خواجه توی گوش های به خواب رفتش پیچیده بود که تقریبا کل تنش از رختخواب چند سانت جدا شد و وقتی به سطح زمین برگشت با گیجی به اطرافش نگاه کرد...چشم هاش برای بازشدن مقاومت میکردن و توی حالت نشسته چرت زد.
در اتاق توسط پادشاه باز شد و سهون دوباره از خواب پرید و مجددا با گیجی به روبه روش نگاه کرد. پدرش بود و باید پا میشد و تعظیم میکرد ولی چندثانیه دیرتر موقعیت توی ذهنش پردازش شد. با این حال وقتی به خودش اومد و خواست با لباسای سفید خواب و چشمای درشت شدش از جاش بلند شه پادشاه به سمتش دوید و سهون رو محکم بغل کرد.
چونه سهون روی شونه های پدرش قرار گرفت و درست وقتی به این نتیجه رسیده بود از چیزی سر درنمیاره متوجه لرزش شونه های پدرش شد._سهون مهربونم...
پادشاه سجونگ با گریه اسم پسرش رو زار میزد.
سهون اخمی کرد و دلش پر از تشویش و نگرانی شد. نکنه برای مادرش اتفاقی افتاده بود؟_سرورم؟ اتفافی افتاده؟؟
با تردید سوالش رو پرسید ولی اینقدر صداش ضعیف و نارسا بود که بین گریه های پادشاه گم شد.
_سهونا به زودی یه طبیب عالی برات پیدا میکنم؟
_طبیب؟ برای چی؟؟پادشاه ضجه زدن رو تموم کرد و اونو از خودش فاصله داد با حیرت بهش نگاه کرد. صورت پدرش خیس از اشک بود و مقابلش توی رختخواب دوزانو نشسته بود و دستاش روی بازوهاش قرار گرفته بود. از موقعیت خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت. همیشه دلش میخواست پدرش رو سربلند کنه.. میخواست نشون بده پسر معشوقه هم میتونه لایق داشتن سایه پدر باشه.. ولی مثل اینکه اشتباه کرده بود.
به خودش تلنگر زد:
/نه سهون تو توی قصر بزرگ نشدی وگرنه این موقعیت پیش اومده برات غیرطبیعی میشد..به خودت بیا../
مصمم سرش رو بالا اورد و به پدرش نگاه کرد:
_سرورم اجازه بدید لباس مناسب بپوشم و با هم نوشیدنی و شیرینی بخوریم.
خواست بلند شه که با سفت تر شدن دست های پدرش متوقف شد:
_سهون... تو باید درمان شی
شاه سجونگ با جدیت به سهون گفت.
_من خوبم
_نیستی. درد قلبت...
_کیم جونگین احمق..
با صورت توی هم کشیده فحشی زیر لب داد و بدون اینکه متوجه بشه توی حرف پدرش پرید.
صدای پادشاه بلند شد:
_چطور جرئت میکنی؟؟ به عنوان امپراتور بهت دستور میدم خودتو مداوا کنی و دیگه نمیخوام ببینم اینطور وسط حرف شخص اول این کشور میپری و از قضا به معلمت هم فحش میدی..
سهون چشم تو چشم پدرش قفل شد و توانایی هر گونه عملکرد رو از دست داد.