سهون که یه کوچولو خیالش راحت شده بود از جونگین فاصله گرفت و خودش رو تکوند
_نه بابا همینطوری گفتم..
خم شد و تاج ضرب دیدش رو برداشت و نفسی که جونگین با آسوده شدن بیرون داد رو ندید.
با اخم کوچیکی جواهرات دراومده رو توی جاشون چفت کرد.
صدای تلق هر کدوم از سنگ های گرون قیمت که در میومد یه نیشخند پیروزی کوچیک روی لب های سهون پخش میشد ولی اخمش هنوز سر جاش بود.
نگاه جونگین پر از محبت به سهون بود و موقع دیدن صورت درگیر سهون دلش قیلی ویلی میرفت...آروم چند قدم به سمت سهون برداشت و دستش رو به سمت تاج دراز کرد.
_کمکت کنم؟
صدای جا رفتن آخرین سنگ شنیده شد و سهون سرخوشانه جواب جونگین رو داد:
_جا رفت.
با هم به سمت مهمونی برگشتن و براشون واقعا اهمیتی نداشت بقیه درموردشون چه فکری میکنن..
البته برای مدتی کوتاهی..چون از دور بحث نچندان خوشایندی دیده شد و ضربان قلب جفتشون یکدفعه بالا رفت و جهش خون توی رگ هاشون شدت گرفت.
تو اون لحظه جفتشون به مقدسات التماس میکردن که کسی ندیده باشدشون.
شجاعت چند لحظه قبلشون کاملا از بین رفته بود...اون فقط یه جوّ گذرا بود.
جونگین ترجیح میداد دیرتر برسه و قدم هاش یواش تر شده بود برعکس سهون میخواست زودتر بفهمه قضیه چیه ، از اینکه بحث درمورد خودشو جونگین نیست مطمئن بشه برای همین سرعتش رو بیشتر کرد..
وقتی سر رسید فهمید چی شده!
بحث درمورد خودشو جونگین نبود، بحث راجب سهون بود فقط!صدای یکی از وزرا همون لحظه دراومد
_عالیجناب، ایشون خودشون هم اومدن...باید بازخواست بشن
لرز کوچیکی گرفت و سعی کرد قوی به نظر بیاد حالا که فکر میکرد میخواست دعاشو پس بگیره.
کاش این بازخواست درمورد خودشو جونگین میبود. خودخواهانه بود ولی دلش نمیخواست تنها باشه.حضور جونگین که تازه رسیده بود رو کنار شونه هاش حس کرد ولی توجهی نکرد تا دقیق تر بفهمه نجیب زاده ها از چی ناراضی ان...
_ولیعهد، مردم ما در فقر به سر میبرن و خزانه برای حمایت از سربازان جنگی پشتوانه نیاز داره.
پرداخت هزینه هنگفت برای خرید پنجاه نفر شتر برای این جشن چه واجبیتی میتونست داشته باشه؟اعتماد به نفسشو برای جواب دادن از دست داد چون جوابی نداشت..الان که فکر میکرد این کار واقعا به دور از عقل بود.
خب این پیشنهاد جونگین بود که از سرزمین های عرب شتر خریداری بشه...
چندین ماه پیش وقتی هنوز با جونگین توی رابطه ای نبودن این تصمیم گرفته شد و دستور داده بود شترها با کشتی انتقال داده بشن.