وقتی پسرش رو توی خونه تنها گذاشت تا به بهانه رسوندن کیسه های برنج به پیرزن رعیت در حومه شهر ترکش کنه عذاب وجدان داشت و کمی ترسیده بود. کجاوه تکون های زیادی میخورد و این نشون میداد راه خیلی ناهمواره...
بالاخره به اون روستای دورافتاده رسید و به همراه یکی از سربازها به سمت خونه ای که از بقیه خونه های روستا دورتر بود حرکت کرد.سهون لباس سفید و تمیزی رو به تن کرده بود و رسماً گونه هاش از شدت هیجان گل انداخته بود. قطعا وقتی جونگین رو میدید خودش رو میگرفت و بهش اجازه نمیداد بهش نزدیک بشه، صبر میکرد و وقتی اون مرد جوان خوب به پاش التماس و زاری کرد میبخشیدش و بعد میبوسیدش.
وسایل کمی که داشت رو لای پارچه جمع کرده بود و در منتظرترین حالت نشسته بود.
بالاخره درب اتاق زده شد و نگهبان حضور ملاقات کننده ای رو گزارش داد.
با هیجان دستهاش رو روی قفسه سینهش کشید و سعی کرد خنده های از سر ذوقش رو مخفی کنه.
دستی به سطح لباسش کشید و بالاخره در باز شد و شخصی وارد شد!
ولی جونگین نبود.سهون حالا کمی ناامید بود، خوب که دقت کرد، مادر جونگین رو شناخت به سرعت به نشانه احترام بلند شد و تعظیم کردنش همزمان شد با تعظیم کردن خانم کیم.
هر دو معذب سرهاشون رو بالا آوردن و با تعارف سهون روبه روی هم نشستن.
عشق رو میفهمید...احساسی که مثل یدونه قاصدک کوچیک توی صحرای قلبت پرواز میکنه و آزاد هرجا میخواد میره..
نماد وعده ها و آرزوهای دست نیافتنیه و بالاخره یه روز توی مشتت نگهش میداری، برای خودت.وقتی به وزیر کیم علاقمند شد و باهاش ازدواج کرد دقیقا همین حس رو داشت و اینجوری نبود که پسرش و سهون رو درک نکنه... ولی میترسید.
سهون نحس بود، نه فقط برای اطرافیانش بلکه برای خودش هم نحس بود.
مادر سهون به خاطر داشتنش از قصر اخراج شد، از وزیر کیم شنیده بود که معشوقهش بخاطرش کشته شد، پدرش بخاطر ملاقات دوباره باهاش از حکومت برکنار شد، برادرش دیوانه شد، جونگین پدرش رو از دست داد و خودش اینطور تبعید شده بود، سهون مناسب هیچکس نبود، بی رحمانه بود ولی عقیده داشت که سرنوشت سهون مرگ در انزوا و تنهاییه و اگر میخواست درحق اون پسر لطف کنه همین الان با زهر به قتل میرسوندش.
-شاهزاده
سعی کرد با ابهت و وقار صحبتش رو شروع کنه ولی نشد! صداش لرزید...شکست و به گریه افتاد..
سهون هول شده از ظرف آبی که توی اتاقش داشت برای مادر جونگین آب ریخت-بنوشید..
زن بدون توجه به ظرف آب دستش رو پس زد و به لباس سهون چنگ زد و التماس کرد
-من بعد از مرگ شوهرم فقط جونگین رو دارم، ازم نگیرش!
سهون شوک شد و بعد با لبخند سعی کرد آرومش کنه.