دریاچه کوچیکی که کمی دورتر از شهر بود نور عصرانه خورشید رو ساطع میکرد و خنده های دو پسر جوون توی محیط خالی از جمعیت می پیچید.
جونگین کاملا خیس شده بود و خنده های سهون تمومی نداشت. اونقدر خندید که آخرش به جونگین اعتراض کرد که گرسنه اس.
جونگین بی حواس به هر دغدغه دیگه ای دست سهون رو گرفت و پیشنهاد داد به قمارخونه ای برن و همونجا شام بخورن...جونگین برای چندین ساعت حس بی وزنی داشت، افکارش مشوش نبود و کنار سهونی که فکر میکرد مایه عذابشه آروم بود. نمیدونست چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه که اینقدر از همراه سهون بودن لذت میبرد. اون خنده های نمکی که چشم های سهونو شبیه هلال ماه میکرد و گونه های کوچولوش رو برآمده میکرد یا اخم های بچگانه ای که ابروهاش رو بدجور تیز میکرد یا غذاخوردنش، مخصوصا وقتی ابروهاش رو بالا میبرد و سعی میکرد تا بیشترین حدی که میتونه دهنش رو باز کنه ولی دهن کوچیک سهون علیرغم تمام تلاش هاش فقط یکم باز میشد و لقمه بزرگی که گرفته بود به سختی بین لب هاش قرار میگرفت...همه و همه مغز جونگین رو مثل یه بچه ای کرده بود که داره دندون در میاره...دردناک اما پرثمر. روحش مثل لثه شکاف میخورد و علاقه به سهون که ریشه هاش خیلی از این قبل تر وجود داشتن حالا درحال رونمایی بودن و جونگین از انکارش عاجز بود.
سهون و جونگین بازوهاشون رو توی هم قلاب کرده بودن و در گوش هم شوخی های بی مزه میکردن و میخندیدن. با تکیه بهم اینقدر قدم برداشته بودن تا با کوفتگی شدید ساق پا به قمارخانه بزرگ هانیانگ رسیدن.
جو داخل ، مثل هر قمارخونه دیگه ای گرم و شلوغ بود. دود مرموزی توی هوا پیچیده بود صدای قهقهه ناشی از پیروزی قماربازها توی فضا میپیچید.
گوشه هایی از سالن عده ای درحال شکایت و دعوا بودن و به جو مکان هیجان میداد.
سهون با حس غریبانه ای به اینور و اونور نگاه میکرد...حضور توی اون مکان کمی براش معذب کننده بود...شاهزاده ای که خوشگذرونی هاش به کافه سلطنتی ختم میشد این جو شلوغ و بی نظم روی اعصابش خش مینداخت.
جونگین دست سهون رو محکم فشرد و بهش اطمینان داد همه چی اوکیه.
خودش چند بار توی چینگ به قمارخونه رفته بود و بی در و پیکر بودن قمارخونه های هانیانگ به اونجا نمیرسید و این جو واقعا براش آروم به نظر میرسید.
سمت یکی از میزها رفتن که یه جای خالی برای قمار داشت و سهون و جونگین دونفری یه گروه تشکیل دادن و کارت ها به دست جونگین داده شد.بازی که شروع شد جونگین با عجله کارت ها رو مینداخت و اصلا گوش نمیداد سهون چه مشاوره ای در مورد بردن اون دست بهش میده و این سهون رو کلافه میکرد.. تا جایی بعضی دست ها که مفتضحانه تر از دست های دیگه میباختن سهون عصبانی از صندلی پا میشد و به سر خودش میکوبید.
بازی که کامل شد جونگین کارت بی ارزشی رو وسط گذاشت و پیرمرد سر میز با کارت یاقوت که حتی کارت باارزشی هم نبود بازی رو برنده شد.