S_a_R 14

63 18 0
                                    

قدم برداشتن بین مردم عادی براش لذت بخش بود. با لباس های ساده ای که جونگین بهش هدیه داده بود شبیه یه نجیب زاده معمولی به نظر میرسید.هیچکس نمیتونست حدس بزنه ولیعهد سهون با اون سر وضع بدون محافظ در سطح شهر رفت و آمد میکنه.
بالاخره به خونه ای که مدنظرش بود رسید. ده روز بود که با جونگین به شکل رمانتیک ملاقات میکرد و این هربار ته دلش رو قلقلک میداد. ده روز پیش بلافاصله بعد قطعی شدن رابطه شون جونگین پیشنهاد داده بود هر وقت خواستن با هم وقت بگذرونن، ترجیحا خارج از قصر باشه و توی قصر حتی به هم دیگه لبخند محبت آمیز هم نزنن.
سهون خواجه شو فرستاد و این خونه رو توی خلوت ترین منطقه پایتخت خرید کرد و بعد به سلیقه خودش کل باغچه خونه رو پر کرد از گیاهان سبز و سرزنده.
قرار بر این بود که سهون یک روز مشخص از هفته از قصر یواشکی خارج بشه و تا شب پیش جونگین باشه.
با لبخند درخشان روی لبش وارد خونه شون شد و اولین چیزی که چشمش رو گرفت حوض پر از آب و گل خونه بود.
خستگی یکدفعه به بدنش نفوذ کرد و یه پاشو با ناراحتی روی زمین کوبید

_مگه یه هفته چقدره که اینقدر زود گلی میشه؟؟!

پس یک هفته مدت طولانی بود؟ باید زودتر از یک هفته همو میدیدن. لبخند کوچیکی زد و داخل اتاقک کوچیک خونه شد و لباس هاش رو عوض کرد.. با اینکه خونه خیلی ساده و نسبتا فقیرانه بود ولی سهون همیشه توش احساس خوشحالی میکرد. باغچه کوچیک سبزش، حوض همیشه کثیفش و درختی که دقیقا کنار ورودی اتاقک کاشته شده بود و اینقدر رشد کرده بود که برای رفت و آمد به اتاقک باید سرشون رو خم میکردن...همه اینا به سهون نفس میداد، آزادی و حس رها بودن. یادش میاورد خودش انتخاب کرده و چقدر از انتخاب جونگین راضی بود.

جونگ اولا کمی بدخلقی میکرد ولی هر چی میگذشت مهربون تر شده بود. این دفعه دوم بود که میومدن توی این خونه و بقیه ارتباطاتشون توی قصر، اتاق سهون صورت میگرفت...
کاملا فراموش میکردن چه قولی دادن و نباید توی قصر حتی دست هم رو بگیرن ولی همیشه توی اتاق سهون به هم زل میزدن و از روزشون تعریف میکردن. بین حرفاشون دست به سر و صورت همدیگه میکشیدن و سهون عاشق این لمس های کوچیک بود.

پاچه های شلوارش رو بالا زده بود وسط آب های حوض ایستاده بود و با سطل توی دستش درحال خالی کردن حوض حیاط خونه بود. کل هیکلش خیس بود و دست هاش پر از گل بود و کمی هم لپ هاش و گردنش گلی شده بود.
آفتاب اونروز بیش از حد داغ شده بود و سایه درخت ها کمکی نمیکرد.
به شدت احساس گرما میکرد و آب گرم حوض فقط حالش رو بدتر میکرد.

در خونه باز شد و جونگین با ظاهر آراسته وارد خونه شد و سهون توجهش به جونگین جلب شد.

_اومدی؟
_این چه سر و وضعیه ؟؟

جونگین با اخم و نگرانی کوچیکی به سهون نزدیک شد.

_دارم آب حوضو عوض میکنم.

Such A Relief Where stories live. Discover now