جای ضربات شلاق باعث شده بود نتونه حتی یک دقیقه از این شیش ساعت راه رو دراز بکشه و تمام مدت دوزانو نشسته بود و درگیر افکار مسموم بود.
دو روز طول میکشید تا به روستایی که تبعید شده بود برسن.
دیشب جونگین اومده بود پیشش ولی امروز صبح هر چقدر با چشماش دنبال تمام عمرش گشت نتونست پیداش کنه. جونگین نیومده بود!
دیشب با شنیدن صدای جونگین فهمیده بود نمیتونه حتی اندازه یه دونه جو ازش متنفر باشه و حتی مطمئن تر شده بود که احتمالا از دلتنگی جونگین میمیره.
بهش گفته بود شلاق نمیخوره ولی بازم زده بودنش...
کمرش تیر میکشید و نمیذاشت روی خاطره صدای جونگین تمرکز کنه و این براش خیلی دردناک بود، درد این که نکنه یه روز این صدا رو به یاد نیاره.فلش بک:
-سهون، بیداری؟
چند دقیقه ای میشد که بهوش اومده بود و هنوز داشت اینکه دقیقا کجاست رو برای خودش تجزیه و تحلیل میکرد.
هنوز خیانتی که بهش شده بود رو هضم نکرده بود که از پشت سرش صدای اون بی وفا رو شنید.
چشماش رو محکم روی هم فشرد و آب دهنش رو به سختی قورت داد.
نمیدونست باید چیکار کنه، پا میشد دعوا میکرد؟ گریه میکرد؟ ناسزا میگفت؟
هیچ ایده ای نداشت! فقط میدونست هنوزم عاشق جونگینه...-میدونم بیداری
از لرزش نامحسوس بدنش فهمیده بود ولی سهون بازم جوابی نداد.
بغض کل ریه هاشو پر کرده بود، بینیشو بالا کشید-سهون من...
نتونست ادامه بده، نمیتونست چیزی بگه...
-دردی نداری؟ منظورم...
به نرده های چوبی زندان کوچیک سهون تکیه داد و نفسش رو بیرون داد.
-هیچ چیز اونطوری که جو وون تعریف کرد نیست سهون، باورم کن
با درموندگی کلماتش رو پشت هم ردیف کرد و خودشو خلاص کرد.
-تقصیر خودم بود..
بالاخره صدای ضعیف سهون رو شنید و با ضرب به سمتش برگشت، ولی هنوزم نمیتونست صورت خوشگلشو ببینه.
-من نباید مجبورت میکردم توی قصر...
هق هقی کرد و با مظلوم ترین حالت ممکن سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود رو پرسید:
-بهم بگو که...که
گریه اجازه نمیداد کامل صحبت کنه... نفس عمیق کشید و دوباره شروع کرد
-تو از...از اولش، از طرف جو وون با من وارد رابطه عاشقانه شدی؟
-من...
-راستش رو بگو..التماست میکنم..صدای سهون خیلی غمگین و آروم بود...
- با قصد و غرض بهت نزدیک شدم ولی...
جونگین روزنه هایی از بخشیده شدن رو حس میکرد پس مصمم صحبت کرد تا توضیح بده..
-چرا؟