S_a_R 3

140 29 0
                                    

جونگین نفس نفس میزد و با چشمای خسته به پدرش زل زد..عرق سنگینی از پیشونیش چکید و آهسته پلک زد.
همیشه از مادرش میشنید که پدرش سال ها پیش عشق ناکامی داشته و مادرش رو فقط به عنوان مادر فرزندانش دوست داره.
ولی توی این شیش سال دوری از پدرش چه اتفاقی افتاده بود که این همه سردی از پدرش دریافت میکرد؟
براش عجیب بود ولی هنوزم پدرش رو دوست داشت..اون مرد نجیب و با شرافتی بود.

و ازدواج؟!

خنده ای کوتاه از روی تمسخر زد و‌ پیش خودش مطمئن بود  هیچ کس در حدی نیست که بتونه همسرش باشه مگر اینکه اونقدر با توانایی هاش جونگین رو تحت تاثیر قرار بده تا اونو هم تراز خودش بدونه.

جینا دختر وزیر اعظم هم از هر جایگاه و مقامی میخواست باشه باید ویژگی خاصی میداشت که اونو از بقیه متمایز میکرد وگرنه هرگز نمیتونست همسر جونگین باشه...نه اون و نه هیچکس دیگه.

به اتاقش رفت و از خستگی زیاد مستقیما به رختخوابش پناه برد.
حالا که فکرش رو میکرد امروز تمام مدت در حال جواب پس دادن به پدرش بود و چیزی هم نخورده بود. با این حال خستگی بر گرسنگی غالب شد.

جونگین برای روز بعد دوتا برنامه داشت:
اول اینکه حسابی شکمش رو پر کنه...اینطور که معلوم بود تو هانیانگ غذا خوردن خیلی محبوب نبود

دوم اینکه به دیدن دوست صمیمیش «جو وون» که مطمئنا الان ولیعهد کشور شده بود بره.

درحال مرور خاطرات کودکی خودش و ولیعهد بود که پلک هاش سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفت.

ایسا از پشت درخت اتاق برادرش رو دید میزد.
موهای بافته شدش از پشت سرش خم شده و وقتی سرش رو کج کرده بود تا از پشت تنه درخت دید داشته باشه، دسته موی بافته شدش از پشت سرش آویزون شده بود.
چشم های درشتش که از ملکه بهش ارث رسیده بود منتظر دیدن کیم جونگین پسر مشاور مورد اعتماد پادشاه بودن..امروز قرار بود به دیدن ولیعهد بیاد.
اون پسر خوش قد و بالا و جذاب که یه جرقه محبت کوچولو تو دل ایسا ایجاد کرده بود و بی خبر برای قلب دختر جوون لوندی میکرد.
آفتاب ظهر کل محوطه قصر رو فراگرفته بود و ایسا زیر سایه درخت بید روبه روی اتاق ولیعهد قایم شده بود.
بعد ساعت ها انتظار جونگین با لباس رسمی و آبی رنگی وارد اتاق ولیعهد شد تا رفیق قدیمی اش رو ببینه.
ایسا با علاقه جنون واری به قدم زدن جونگین خیره شد و لبریز شدن احساساتش به شکل قطره اشکی از چشماش چکید.
طبق عادتش ناخن هاشو زیر دندون هاش پرس کرد و سابید تا اینکه بافت ناخن بیچاره رفته رفته شکاف برداشت و در نهایت به درون دهانش پرتاب شد.
ناخن جدا شده رو با نوک انگشتاش از نوک زبونش گرفت و روی زمین انداخت و رفت سراغ تیکه ناخن بعدی...
صدای ناله ناخن هاش زیر فشار دندوناش تق تقی کرد و به گوش ندیمه اش رسید:

_بانوی من ، باید مراقب سلامتی و آراستگی دست هاتون باشید. پس فردا مراسم عروسیتونه‌.

صدای متذکر باعث شد به خودش بیاد و با انگشتایی که به با بزاقش تر شده بودن اشک های شورش رو از زیر چشماش جمع کنه.
_بانو جونگ...
با صدای ضعیفی ندیمه اش رو خطاب کرد.

Such A Relief Where stories live. Discover now