صدای گنجشک ها بدجور روی مغزش بودن و نوری که از پنجره به چهرش پاشیده میشد لحظه رو افتضاح تر میکرد.
بدن خشکش رو صندلی چوبی تکونی داد ولی همینکه فهمید تو رختخواب گرم و نرمش نخوابیده پنجه هاش رو روی میزی که سرش رو روی اون قرار داده بود سفت چسبید.
آب دهنش هنوز آویزون بود و با لباس ابریشمی تنش پاکش کرد. خب لباس مهمونی دیشب تنش بود. چی شده بود دیشب؟ کمی گیج زد و حلقه چشمش رو به سمت چپ و بالا چرخوند تا به ماهیچه های چشمش کشش بده.
لپش رو از روی میز برداشت و پوست قرمز شدش بخاطر روی میز قرار گرفتن رو مالشی داد.
زبونش رو توی دهنش و روی دندوناش میکشید که یکدفعه خاطرات غریبی توی ذهنش نقش بست...دونگهه، صدایی که توصیه میکرد برای لج کردن با دونگ یه رابطه جدید رو شروع کنه، صدای قهقهه های زنانه و بوی دود عجیب...
سرش رو محکم تکون داد و پلکاش رو نازک کرد تا کمی ذهنش آروم بگیره.
با نوک انگشتاش چشم هاش رو مالید و به اطرافش نگاه کرد. توی یکی از اتاق های محوطه قصر بود ولی خیلی به چشمش آشنا نمیومد. اصلا نمیدونست کجای قصره.باد نسبتا سردی میومد ولی لرزی به تن سهون نمینداخت، جوری بود که سهون برای لحظاتی فقط چشم هاش رو بست و لبخند ملیحی زد. به تکون خوردن برگ درخت های سبز اطرافش گوش داد.
_اومممممم
صدای ناله ای با ملچ مولوچ پشت سرش ارامش لحظه ایش رو بهم ریخت و باعث شد به سمت منبع صدا برگرده.
کیم جونگین، پسر وزیر کیم کف زمین خواب بود و کنار نافش رو میخاروند. از خنده پقی کرد ولی سریع دستش رو روی دهنش گذاشت که جونگ بیدار نشه و جلوی سهون از برهنگیش خجالت نکشه.
این دیگه چه وضعش بود چرا لباسش باز بود و بالاتنش رو آماده و حاضر گذاشته بود تا پشه ها بخورن؟
/لباستو باز کن جونگین میخوام کلید این رابطه رو بزنم/
صدای خودش توی مغزش پلی شد و با چشم های قلنبه سعی کرد از صندلی نچندان راحت پاشه و ناموفق از پشت با صندلی افتاد.
صدای نعره دردناکش و برخورد چوب سنگین به زمین سنگی ، پسر وزیر کیم رو از خواب بیدار نکرد و سهون به سنگین بودن خوابش نچ نچی کرد و سرش رو تکون داد.
دوباره خودش رو به یاد آورد که روی بالا تنه جونگین چنبره زده بود و اون تن گرم و نرم رو گاز میگرفت و مک ریز میزد.
/_نکن سهونا، تحریکم میکنه/
دستش رو جلوی دهنش گذاشت تا صدای هین به گوش خودش هم نرسه.
پشه؟؟ این قرمزیا جای گاز گرفتگی های خودش بود و جونگین تحریک شده بود
کمی خودش رو باد زد و کف دستاش رو روی لپاش گذاشت ، یه قلقکی بامزه توی دلش باعث میشد نیشش باز بشه و با دستاش لپاش رو میفشرد تا کش اومدن لبخندش نمایان نشه.