S_a_R 12

81 23 0
                                    

روی تشک کوچیک نشسته بود و دست هاش رو روی میز گره زده و فشار میداد. اخم غلیظی روی صورتش بود و لب هاش رو حرصی تکون میداد

_سهون! به خودت بیا. تو قراره پادشاه یه کشور بشی
& ولی اون حرفای قشنگی زد :(
_همیشه اینقدر سست عنصر بودی سهونا؟
&حس میکنم دوسش دارم
_دونگهه رو هم دوست داشتی‌..
&آره دوسش داشتم

با یادآوری دونگهه به خودش فشار دست هاش کم شد و انگشت هاش از بغل هم بیرون اومدن. نگاهش دیگه حرصی نبود، غمگین شد...درسته نباید دوباره مثل احمقا بخاطر جمله های تاثیرگذار جونگین کار دست خودش میداد. اون هنوزم زخم داشت چطور فراموش کرده بود؟! خودشم نمیدونست.

خواجه وارد اتاق شد و نگران تعظیم کرد و بعد به سهونی که بی توجه بهش توی فکر غمگینی بود رو برانداز کرد

_سرورم!

سهون همچنان سکوت بود. تنها عکس العملش یه آه بلند بود و باز هم چشم دوختن به آستین ریش شده لباسش.

_چرا مراقب خودتون نیستید سرورم‌. چرا دیشب یکهو غیب شدید اگه بلایی سر شما بیاد من چیکار کنم سرورم.

خواجه قیافه زاری داشت و به سهون التماس میکرد.

_سرورم شما بیمارید خیلی بیشتر از هر کس عادی ای باید مراقب باشید
_توام فکر میکنی به درد نخورم؟

خواجه شوکه شد و به مِن مِن افتاد. دست و پاش رو گم کرده بود و نمیدونست چی باید بگه.

_چرا یدفعه رنگت پرید؟ نکنه فکر میکنی یه ولیعهد ظالمم که بخاطر انتقادای خواجم اونو لالش میکنم؟

با یه لبخند مهربون به خواجه اطمینان داد نیازی به ترس نیست. خواجه نفسی از خیال آسوده شدش کشید و حالا که بخش عظیمی از ترسش ریخته بود سعی کرد با سهون دوستانه تر صحبت کنه

_سرورم امیدوارم مراقب خودتون باشید. مطمئنم شما امپراتور بزرگی خواهید شد که مردم از اون به خوبی یاد میکنن. مردم پایتخت نگران این هستن که بیماری شما به ولیعهد قبلی قدرت بده.

بعد از تموم شدن حرفش یکدفعه ترس وجودش رو گرفت و دست رو لب هاش گذاشت. ولیعهد قبلی برادر شخص روبه روش بود نباید اینقدر رک میگفت.

سهون باز هم به ترس بیخود خواجه خندش گرفت.

ندیمه در رو باز کرد و از خواجه خواست ورود شخصی رو اعلام کنه. خواجه دوباره داخل اتاق سهون شد

_سرورم دختر جوانی از طرف برادرتون اومدن برای خدمت رسانی.
_دختر جوان ؟ چه خدمتی؟؟

صدای خوش آهنگ نانابی توی گوش های خواجه و سهون پیچید و اون ها رو کمی ترسوند و شوکه کرد.

_سرورم من رو یادتون نمیاد؟

سهون با تعجب نانابی رو برانداز کرد و پیش خودش فکر میکرد چرا اینقدر غیرطبیعی توی صداش عشوه هست.

Such A Relief Where stories live. Discover now