S_a_R 25

112 25 0
                                    

کمی تن و بدنش رو قوس داد و غلتی زد، دستش با تن برهنه جونگین برخورد کرد.
گرما تن هر دوشون رو خیس کرده بود، سهون نتونست گرمای نزدیکی به جونگینو تحمل کنه و دوباره در جهت مخالف غلت زد و ملحفه از روی تنش کنار رفت و بدن عریانش در معرض دید در و دیوارهای اتاق قرار گرفت.
یک ساعت غلت خوردن و تلاش برای خواب بیشتر بی نتیجه موند و بعد با احساس تنفر از خواب توی رختخواب نشست. دستی روی چشماش کشید ولی مثل اینکه چشماش نیاز داشتن بیشتر مالیده بشن.
بعد از اینکه حسابی چشم هاش رو فشار داد و خاروند نیم نگاهی به جونگین انداخت.
دیشب با این پسر رابطه جنسی برقرار کرده بود و بیشتر از هر کس بهش نزدیک شده بود.
احساسی که داشت توصیف ناپذیر بود، حس میکرد تو یه حوض آب سرد شنا میکنه و از سرما میلرزه ولی هنوزم تنش تشنه این خنکیه.
دستی به بازوهاش کشید و دندون هاشو روی هم فشار داد تا اون خارش دندون که بخاطر استرس  داشت رسما لثه هاش رو پاره میکرد کنترل کنه.
نمیتونست دقیقا اسم حسش رو استرس بزاره ولی میتونست تایید کنه که این حسی که داشت شبیه استرس بود.
خودش رو روی بازوی کای انداخت و وقتی دولا شد صورتش رو رو به روی صورت جونگین گرفت و صداش زد.

_هی

جونگین انگار توی دنیای دیگه ای بود.
کمی توی پرش خورد، توقع داشت اول جونگین بیدار شه و صبحانه ام آماده باشه. ضعف شدید معدش دوباره یادش آورد باید چیزی بخوره.
صاف نشست و بعد از کمی کشش، دست رو زانوهاش گذاشت.
ایستادن سهون مساوی شد با سیاهی رفتن چشم هاش و سقوط روی رختخواب ها...
با ضرب روی باسنش زمین خورد و بدنش مهلت نداد که درد ناله کنه.
با جوشش مایعی از معدش، دم عمیقی گرفت و جوری عوق زد که رگ های پیشونیش روی پوست سرخ شدش قالب انداخته بودن.
چیزی جز مایع تلخ بی رنگ از معدش بیرون نمی اومد.
نفسی گرفت و با همون تن برهنه روی ملحفه کثیف شده دراز کشید. مثلا میخواست امروز روز شادی داشته باشه...
هنوز نتونسته بود بوی منی رو روی بدنش تحمل کنه که بوی استفراغ هم ترکیب شد.
دستش رو به شونه جونگین رسوند و با آخرین توانی که داشت حرکتش داد.
نمیتونست حرف بزنه، حلقش میسوخت. ترجیح میداد حتی آب دهنش رو هم قورت نده.
جونگین تکونی خورد و وقتی دید حرکت های شونش تموم شدنی نیست بالاخره چشم هاش رو باز کرد و شاکی چرخید تا سهون رو ملامت کنه.
با دیدن سهون انگار تازه بقیه حواسش هم بکار افتادن و بوی تلخی به مشامش رسید.
سریع توی جاش نشست و متوجه اتفاقات افتاده شد.
حتی اجازه نداد سه ثانیه کامل شه، سریع از جاش بلند شد...
فقط چند ثانیه دیگه هم طول کشید تا لباساشو بپوشه و بدون گفتن هیچ کلمه ای خونه رو ترک کرد.
اینقدر تند میدوید که هوا ریه هاش رو آتیش میزد
به در خونه طبیب شهر که رسید بدون معطلی طبیب رو به سمت خونه خودشو سهون برد.
در مسیر عده ای از مردم درحال خوندن اطلاعیه ای بودن
کمی مکث کرد و جلو رفت ولی نباید وقتو تلف میکرد،. از بین مردم عبور کرد و کاغذ رو از دیوار جدا کرد.
دست طبیب میانسال رو گرفت و تا جایی که پیرمرد محدودش نمیکرد پا تند کرد و حالا هر دو بالای سر جسم برهنه و بیهوش سهون بودن.

Such A Relief Where stories live. Discover now