S_a_R 10

102 21 0
                                    

حرکت دست های نانابی بی قرارش کرده بود و این چند دقیقه آخر التماس میکرد بزاره حواسش رو جمع کنه ولی دیگه کار از کار گذشته بود و رسما راست کرده بود.

_بهت میگم دستتو بکش.

جونگین یهو به نانابی پرید و مچ دستش رو چسبید و پرت کرد سمتش.

_چرا؟ چون زیادی روت تاثیر گذاشتم ؟

دختر با اعتماد به نفس گفت و از جام شراب مقابلش نوشید.
_هر چی تو بگی پسر وزیر کیم ولی امشب باید باهام بخوابی... هم به نفع خودته و راحت میشی هم من مزد امشبمو میگیرم.

درحالیکه یکی از زانوهاش رو بغل کرده بود نگاهش رو اطراف جشن انداخت و از موسیقی که پخش میشد سعی کرد لذت ببره.

جونگین با چهره قرمز، کفری از نانابی روشو برگردوند و دوباره تمرکزش رو گذاشت روی دو برابر که با فاصله کمی ازش نشسته بودن.

_آیییش..عجب غلطی کردم بهت رو دادم چقد سیریشی.

سهون و جو وون کنار هم نشسته بود و خبری از ملکه نبود. از اول ورود سهون کاملا متوجه بود که سهون یواشکی به خودشو نانابی خیره میشه و تا بهش نگاه میکرد و سعی میکرد ارتباط چشمی برقرار کنه سهون نگاهش رو میدزدید و خودش رو سرگرم نوشیدن مشروب نشون میداد.

توی اون مجلس فقط خود سهون بود که میدونست نزدیکترین فاصلش با شراب،به ماساژ گونه هاش با اون مایع ختم شده و حالا داشت بدون توجه به اینکه اولین بارشه مینوشید و جوری وانمود میکرد که از بچگی با وعده اصلیش آبجو میخورده.

جو وون مثل یه ببر تشنه به خون به سهون زل زده بود و نیشخند ترسناک میزد. به خاطر محیط مهمونی چهره اش بنفش ارغوانی شده بود و جونگین قسم میخورد قرمز ترین سفیدی چشمی که دیده همین امشب تو کروی چشم های جو وون بود.

سهون کاملا مست شده بود و با چشمای نیمه باز و سر سنگین به لبه میز خیره شده بود. ماده توهم زا روی مغزش تاثیر گذاشته بود و داشت زیر لب با تیزی میز بحث میکرد.

(دونگهه با لبخند در اتاق رو باز کرد و وارد مجلس شد، سهون چشمش رو از تیزی میز گرفت و با دیدین عشق ناکامش که حالا زنده و سرحال بود، بیخیال رفتار زشت لبه میز شده بود که با سر راه قرار گرفتنش به دستش آسیب زده بود.
به سمت دونگهه پرواز کرد و محکم بغلش کرد

_خوشحالم زنده ای دونگهه..

همینطور که آروم گریه میکرد باهاش حرف زد. دونگهه بغلش نمیکرد
چه توقعی داشت؟! دونگ فقط بخاطر حرف استاد چوی باهاش یه رابطه رمانتیک راه انداخته بود و همه این مدت به بازی گرفته بودش.
حتما امشب فهمیده بود تمام جنده های گیشا خونه اونجان و برای همین خودشو رسونده بود.
همینطور که دست هاش رو دور کمر دونگهه حلقه نگه داشته بود ازش فاصله گرفت و با صورت خیس از اشک بهش خیره شد.

Such A Relief Where stories live. Discover now