_فهمیدی چی گفتم؟ چشم از ولیعهد برنمیداری تا برگردم.
صدای جیرجیرک ها ضمیمه گفتگوشون بود و نگاه مشکوک نانابی به جونگین هاله ترسناکی دورشون تشکیل میداد.
_تو مریضش کردی نه؟
_تو فقط کاری که گفتمو بکن...من سریع خودمو میرسونم.
_چرا من کیم جونگین؟
نانابی با لحن تمسخر آمیزی تیکه پروند.
_چون متاسفانه غیر تو کسی رو تو این قصر بی در و پیکر نمیشناسم. به بهونه خوشگذرونی با ولیعهد وارد قصر و اتاقش میشی و تموم مدت چشم ازش برنمیداری تا بیام.
_پاداشم؟
جونگین کیسه سکه ای به سمتش گرفت.
_فعلا همین.
نانابی سرخوشانه کیسه رو قاپید.
_فردا میام قصر.
_من امشب میرم..همین امشب برو قصر.
_من امشب کار دارم بچه وزیر...صبح زود میرم پیش عزیز کردت..
با اخم و جدیت گفت و رفت.
جونگین هیچکاری نتونست بکنه چون غمگین و ماتم زده ففط ایستاده بود و به این فکر میکرد که دیگه پدری نداره.آهی پر از حسرت کشید و بغض خودش رو فرو برد.
حس میکرد بعد پدرش باید الان مراقب سهون باشه..انگار که یه تکیه گاه عاطفی بخواد و تا میتونه ازش محافظت کنه.وقتی کل هانیانگ به خاموشی رفت سوار اسبش شد و به سمت جایی که طبیب توصیه کرده بود تاخت.
همزمان زنی در تاریکی شب با ارباب خودش ملاقات کرد.
_سرورم..جونگین از من خواسته مراقب برادر کوچیکتون باشم.
لب های قرمز اربابش به حرکت دراومد..
_سهون نباید آسیب ببینه...اون همه امید این کشوره! ازش به خوبی مراقبت کن نانابی، امشب اقدام میکنیم.
دستای نانابی به لرزش دراومد و چشم هاش درشت شد.
_همین امشب؟
_همین امشب!
زن با تاکید گفت و نانابی به ناچاری تعظیم کرد و به مقصد قصر اونجا رو ترک کرد.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
شعله های آتیش در بخش هایی از قصر شعله ور بودن..
شبیخون عده زیادی از افراد آموزش دیده نظامی های قصر رو غافلگیر کرده بود
زنان قصر به بخش های امن منتقل شده بود و مبارزه بین افراد شمشیر به دست اینقدر تنگاتنگ بود که نه افراد شورشگر پیشرفتی کرده بودن و نه محافظ ها تونسته بودن متجاوزها رو عقب برونن.نانابی نفس نفس میزد و با استرس هر لحظه به بیرون از اقامتگاه سهون سرک میکشید.. به سر جای خودش برگشت و پارچه خنک شده با آب رو فشرد و روی پیشونی داغ سهون قرار داد.
لگن آب رو زیر پای سهون گذاشت و پاهایی که درحال سوختن بودن رو پاشوره داد.
بدن لرزون سهون قلبش رو به تپش نگرانی انداخته بود.