S_a_R 26

101 20 0
                                    

از وقتی از اتاق جو وون خارج شده بود توی دلش رخت میشستن. راز نچندان مهمی که سهون به هیچکس جز خود جونگین نگفته بود با جزئیات کامل برای شاهزاده منفور تعریف کرده بود.
با اینکه خیالش راحت بود که جو وون با اون اطلاعات هیچ کاری ازش برنمیاد ولی بازم میترسید
این چند وقت ترس از دست دادن سهون مدام توی سرش میچرخید.
این احساسات قوی به اون پسر حالا براش قابل هضم و درک کردنی بود..چرا نباید بهش علاقه پیدا می‌کرد وقتی سهون اونقدر مهربون و پاک بود‌
از نظر جونگین حالا که با سهون نشست و برخاست میکرد اون پسر بهترین کسی بود که تا بحال دیده بود. سهون خیلی صاف و ساده بود و جونگین حتی فکر میکرد بخاطر این ویژگی سهون باید بیشتر از اینهام مواظبش باشه.

توی افکارش غرق شده بود و بی هدف توی قصر قدم برمیداشت که با صدایی از افکارش بیرون اومد.
محافظ سلطنتی امپراتور اسمش رو فریاد زد و به سمتش میدوید.
-جناب کیم
جونگین درمقابل احترامی که بهش گذاشته شد تعظیم کرد
_از افسر نگهبان شنیدم عالیجناب سهون همراه شما هستن.پادشاه به شدت نگران ایشون هستن حتی اعلامیه ای هم برای پیدا کردن ایشون در سطح شهر پخش شد.

احساسات جونگین بهم ریخته و شلخته بود، دلش نمیخواست سهون برگرده، دوست نداشت کسی جز خودش نگران سهون باشه
همزمان که به محافظ سلطنتی اطمینان خاطر میداد که حال ولیعهد خوبه توی دلش از اعماق وجود میخواست دست سهون رو بگیره و فرار کنه...
شاید اون خواسته های شیطانی درونش ناامید شده بودن از اینکه سلطنت پدر سهون توی شورش سقوط نکرده بود و حالا باید محبوبش رو برگردونه تو دل آتیش!

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

با سرعت وارد حیاط شد و جوری برای ورود به خونه شاخه های درخت خشکیده رو کنار زد که سهون با وحشت از چرت عصرش پرید

_چی شده؟ پدر و مادرم؟؟

سهون با بغض درحالیکه لبهاش از ترس بنفش کرده بود و میترسید سوال کرد.
تا نگاه جونگین به چشمای پر از اشک سهون افتاد از عذاب وجدان کل بدنش لرز رفت.
همونطوری که روی زانوهاش نشسته بودو میخواست وسایل سهون رو جمع کنه به سمت سهون خزید و محکم چشم ستاره‌ایشو بغل کرد، بوسه ای روی شقیقه‌ش گذاشت و درحالیکه نگرانی رو از دلش بیرون میکرد دست روی کمرش میکشید..

_هیچ چیز نشده...هیچی فقط آروم باش خب؟
_داری دروغ میگی

سهون اینبار رسما زد زیر گریه و از ته دل شروع کرد به زار زدن.ابرای توی دل سهون توی این چند وقت فقط دنبال بهونه برای بارش بودن.دلش برای زیر آفتاب دراز کشیدن تنگ بود، دلش بغل مامانش رو میخواست دلش کتاب خوندن با استادش رو میخواست، دلش میخواست یکبار دیگه دونگهه زنده میشد، دوست داشت با جونگین کنار ساحل زندگی کنه ولی علی رغم تمام این خواسته ها هر روز غمگین تر میشد و از خواسته هاش دورتر و دورتر!

Such A Relief Where stories live. Discover now