S_a_R 16

67 18 4
                                    

ترس... چیزی که باعث میشد توی یک شب نسبتا گرم تابستونی احساس سرما کنه..
هنوز هم مثل اول شب دست های سهون توی دستش بود ولی دیگه حس قبل رو نداشت...از سهون میترسید.
پسر به ظاهر معصومی که بعد مدتی افسردگی و تحقیر توی قصر حالا کمی شاداب شده بود امشب به جونگین ثابت کرده بود که همه چیز میتونه یه نقشه دروغین برای بدست اوردن قدرت باشه..
سهون با تحکمی که جونگین هیچ جوره نمیتونست باهاش مقابله کنه بهش دستور داده بود که بوسه داشته باشن و از طرفی اینقدر هنرمندانه قمار کرده بود که بند بند وجودش رو شک برداشته بود..
این پسر توی قمار روی همه چیز اینقدر ماهر بود؟
نکنه حق با جو وون بیچاره بود؟

پشت دیوار کوتاهی که سمت دیگرش حیاط مخفی قصر بود رسیدن.
وقت خداحافظی از سهون بود. دست هاش توی دست سهون که فشرده شد به نقش مرد علاقمند فرو رفت و لبخند کوچیکی زد..
بدنش لرز برداشت و برخلاف لب هاش که حس اطمینان خاطر رو بروز میدادن، پیشونیش چین برداشته بود و موجودات ناشناخته ای به اندام های داخل شکمش چنگ مینداختن.
نفس های جونگین عادی بود تا زمانیکه صدای سهون با پچ پچ توی گوش هاش پیچید

_خب باید برم دیگه... زود بوس کنیم همو

خاصیت بودن با پسرها این بود؟ اینکه بدون خجالت توی جلو بردن رابطه پیش قدم بشن و خیلی راحت درمورد بوسه صحبت کنن؟!

اگر سهون دختر بود همه چی آسون تر میبود!
جونگین پیشنهاد رابطه فیزیکی نمیداد و سهونم با خجالت منتظر میموند.

بالاتر از همه اگه دختر بود، جونگین براش مردی میشد که اصلا دید شهوانی بهش نداره و تقریبا میپرستیدش.
روابط توی چینگ تقریبا بین همه همینجوری بود.

_جونگین حواست کجاست ؟؟
_میگم امممم بزار یبار دیگه.
_ چرا؟

سهون در برابر لحن مردد جونگین یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و مشکوک پرسید.

خب بیشتر از این نمیتونست گند بزنه به همه چیز...
خیلی نرم دست های سهون رو رها کرد و با دست چپش گودی کمر سهون رو بغل کرد و اونرو به خودش نزدیک کرد. دست راستش بیکار نموند و پشت گردن سهون رو گرفت.
لب های نیمه بازش رو به لب های سهون نزدیک کرد و تا جایی که نفس هاشون با هم قاطی میشد نزدیک سهون شد.
به چهره مهتابی ولیعهد خیره شد. با آرامش چشم هاش رو بسته بود و منتظر تماس بود.
خوشحال بود که چشم هاش رو بسته وگرنه معلوم نبود چقدر از دیدن صورت زارش وقتی میخواد ببوسدش مأیوس میشه.
ماری زیر پوستش جابه جا میشد و لغزش توی تموم بدنش میپیچید. صدای جیرجیرک بدترین زنگی شده بود که توی گوش هاش پخش میشد و حتی چشمک زدن ستاره ها توی اون لحظه براش اعصاب خورد کن بود.
ملایم نزدیک تر شد و سهون رو منتظر نذاشت.
لب هاشون روی هم قرار گرفتن، بدون هیچ حرکتی!
نفس عمیقی گرفت و ترسید...بیشتر از همیشه.
چیکار میکرد؟ لب هاش روی لبهای سهون قرار داشت و قلبش تند تند میزد. میخواست گریه کنه چون هیچ ایده ای نداشت در اون لحظه چه حسی داره..
شاید ترکیبی از لذت، ترس و غم ؟ ترحم و اضطراب؟؟ شهوت ناخودآگاه ؟؟؟
زیادی داشت فکر میکرد ؟
نوک بینیش روی گونه نرم سهون مالیده شد و حرکات بعدی جونگین بدون برنامه پیش رفت.
فقط دلش میخواست اینطور همه چی پیش بره چون دیگه داشت زیادی فکر میکرد و ممکن بود همونجا مغزش منفجر شد.
با برخورد نوک بینیش با پوست سهون ارتباط لب هاشون کم کم قطع شد و بینی جونگین بیشتر روی صورت سهون مالیده شد. نوک بینیش روی خط نامنظمی روی گونه سهون به طرف گوشش حرکت کرد و همزمان صورت جونگین نزدیک تر به صورت سهون شد و چشم راست جونگ روی پلک چشم راست سهون قرار گرفت.
حالا نیمه صورت جونگ نیمه صورت سهون رو لمس میکرد و نیمه دیگه صورت هر کدومشون توسط نسیم شبانه خنک میشد.
یکی از دست های بیکار سهون بالا اومد و روی کتف جونگین قرار گرفت و بعد لب های سهون بوسه کوچیک با صدای کمی روی فک و گوش جونگین گذاشت.
آروم از جونگین فاصله گرفت و زل زده به چشم هاش " دوستت دارم" رو زمزمه کرد و جونگین رو توی بهت تنها گذاشت.

Such A Relief Where stories live. Discover now