S_a_R 17

57 17 0
                                    

هفته بعد سریعتر گذشته بود و بعد از یک هفته دوباره قرار بود تو خونه کوچیکشون همدیگه رو ببینن. هیچ ایده ای نداشت چجوری سهون رو توجیه کنه که چرا این مدت رو قصر نرفته بود و بهش سر نزده بود.

پشت در چوبی قرار گرفت و مکث کرد. مطمئن بود سهون زودتر رسیده و منتظرش نشسته..سرش رو پایین انداخت و با نوک کفشش کمی زمین رو سابید. بغض کرده بود، دلش برای خودش میسوخت... به آسمون بالای سرش چشم دوخت تا اشک های جاری نشن و بعد ازاینکه به خودش مسلط شد در رو باز کرد و وارد شد.

نگران زندگیش بود‌‌..این همه تو چینگ بهش سخت نگذشته بود که حالا مجبور بشه بین دعوای دو شاهزاده چوسان قربانی بشه.

سهون روی حیاط نبود..همزمان که دنبال ولیعهد میگشت به سمت اتاق حرکت کرد. بی توجه به درخت دم در خواست وارد شه که شاخه درخت توی موهاش گیر کرد.. اخمی کرد و عصبی شد.
شاخه ها خیلی توی موهاش پیچ نخورده بودن و با یکم جابجایی موهای سرش خلاص شد.
داخل که شد سهون رو دید که رختخواب پهن کرده و غرق خوابه.

برای چند ثانیه ایستاد و به جسم زیر پتو زل زد بعد به اطراف اتاق چشم دوخت و همه چیز رو چک کرد..
آفتاب به داخل تابیده بود و اتاق توی سکوت فرو رفته بود.
کنار سر سهون نشست و به دیوار تکیه کرد.

_اومدی؟

صدای سهون تو گوشش پیچید و مثل اینکه این پسر علاوه بر قمار خوب بلد بود خودشو طوری به خواب بزنه که طبیعی به نظر برسه.

_هوم..

بی حوصله جواب داد..سهون سریع توی رختخواب از جاش بلند شد و به جونگین چشم دوخت. دستی به صورت رنگ پریدش کشید.

_بیا با هم حرف بزنیم.

صداش از زیر دستاش تو دماغی شنیده میشد. جونگین بهش خیره شد و منتظر موند سهون شروع کنه

_جونگین داری میترسونیم..چیه؟ پشیمون شدی و فکر میکنی بدرد هم نمیخوریم؟؟

توی دلش مطمئن بود میخواد یه آره گنده رو فریاد بزنه و تا میتونه بدوه و از همه دور بشه.
حس میکرد تو گیر و دار بازی پیچیده ای افتاده.

_نه سهون..

خسته زار زد و سرش رو بی رمق پایین انداخت.

_فقط نمیدونم باید چیکار کنیم...من میترسم.

صادقانه حسش رو بیان کرد ولی نمیتونست جوری بگه سهون ناراحت بشه.
سهون روی زانوهاش آروم بهش نزدیک شد و دستش رو روی کمر جونگین گذاشت و نوازشش کرد و صداش ملایم تر شد..

_جونگ حس میکنی بهم علاقه نداری؟ اگه اینطوریه بهم بگو لازم نیست اینقدر خودتو اذیت کنی.

دروغ می‌گفت...آرزو میکرد مشکل جونگین چیزی غیر این باشه چون در غیر اینصورت دق میکرد..
بعد بوسه هفته پیش فهمیده بود حسی که به جونگین داره خیلی قویه و با غیبت یک هفته ایش جوری دلتنگش بود که حتی حس و حال قورت دادن غذا ها رو هم نداشت..

Such A Relief Where stories live. Discover now