S_a_R 5

119 24 0
                                    

سهون چند ثانیه به جونگین زل زد.احساس درد و نگرانی و خیلی‌ چیزای دیگه رو نداشت فقط تعجب کرده بود که چطور یکدفعه اینقدر گناهکار و ذلیل شده بود که کیم جونگین این‌قدر بی پروا نسبت بهش اظهار نفرت کرده بود.بیرون رفتن جونگین از اتاق رو دنبال کرد و کتاب رو از توی کوشش برداشت و چند ورقی زد. خوندن این کتاب های سرتاسر شعار براش سخت بود.‌ سهون هیچ وقت از مطالعه بیزار نبود برعکس همیشه از آقای چوی استاد سابقش میخواست براش یک کتاب خوب معرفی کنه تا بخونه و بعد بتونن در موردش با هم بحث کنن. ولی کتاب های دربار اصلا یا عقاید سهون مطابقت نمی کردن. کتابی که جونگین سمتش پرت کرده بود کتاب قانون مالیاتی بود که سهون با خوندن اسمش هم خندش میگرفت. قانون؟
مردم بیچاره بدون هیچ ترتیب قانونی مالیات گزاف که کاملا خلاف همون کتاب بود پرداخت میکردن اونوقت نجیب زاده ها فقط میشینن و متن کتاب رو حفظ می‌کنن.. چه تاثیری داره مگه ؟؟

از جاش بلند شد ولی سرش گیج رفت و دستش رو روی سرش گذاشت. چشم هاش رو بست تا کمی به خودش مسلط بشه. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای استاد چوی  توی گوشش پیچید.

_سهون من از دونگهه خواستم چند وقتی برات نقش یه عاشق پیشه رو بازی کنه..اون اصلا دوستت نداشت و همیشه با اجبار من میومد ملاقاتت.

صدای استاد تک تک سلول های عصبی سهون رو میسوزند.اشک توی چشم هاش حلقه زد، حالا تازه داشت حرفای جونگین رو هضم می کرد. یه بچه مامانی که بدرد سلطنت نمی‌خورد فکر کردن به این موضوع باعث شد کنترلی روی اشک هاش نداشته باشه

با چشم های خیس به سمت اقامتگاهش حرکت کرد. جونگین راست می‌گفت سهون یه دهاتی بود که گول یه پسر رو خورده بود.

صبح هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که جونگین با بادی که به غبعب انداخته بود به سمت قصر حرکت می‌کرد. به اتاق کلاس‌  وارد شد‌ و سهون رو دید که آماده و حاضر پشت میز چهارزانو زده.

هوا گرگ و میش بود و پرتوهای سرخ رنگ نور خورشد مثل لیزر به زمین پرتاب میشدند
چهره سهون پر از آرامش بود. آروم و متین به جونگین خیره شده بود و‌ جونگین نمیتونست این نگاه ها رو بخونه. سعی کرد به روی خودش نیاره و کتاب رو باز کرد تا از سهون سوالی بپرسه که سهون پیش قدم دستش رو بالا برد و اجازه صحبت خواست.

جونگین سری تکون داد  تا سهون حرف بزنه  سهون یه بغچه روی میز گذاشت:

_استاد لطفا بازش کنید

جونگین بقچه رو باز کرد و با خاکستر رو به رو‌ شد.

_اینا چیه ولیعهد؟

سهون نفس بلندی کشید.

_خاکستر کتاب قانون مالیاتی.

جونگین رنگ به رنگ شد و حتی نمیتونست به سهون نگاه کنه.

Such A Relief Where stories live. Discover now