S_a_R 21

102 24 2
                                    

سهون مریض احوال و کم بنیه بود ولی روز بعد از شبی که به شدت تب کرده بود با دواهای رایجی که داروفروش ها به خواجه فروخته بودن، کمی سرپا شده بود. به امور روزانه ولیعهدی رسیدگی میکرد و خم به ابرو نمی اورد.
توی اتاقش که تنها میشد بغضش میشکست و اینقدر غصه میخورد تا خوابش ببره و توی مدت سه روزی که گذشته بود بیشتر شبیه ارواح بنظر میومد. صورت رنگ پریدش که پوست مهتابیش رو سفید گچی نشون میداد و لب های پوسته پوسته که با گاز گرفتنشون صورتیشون میکرد، دست هاش که ناگهانی لرزش کوچیکی گرفته بود و تیر کشیدنای وقت و بی وقت قفسه سینش همه و همه از سهون یک مرده متحرک ساخته بود که برای رضایت وزرا از جونش مایه میزاره.
اما دلتنگی جونگین و غرور خورد شدش چیزی نبود که به همین راحتی دست از روح بیچارش برداره.
هر شب کابوس سیلی خوردنشو میدید و جونگینی که برای همیشه ترکش میکرد اونو از خواب میپروند.
فقط یکبار میخواست مثل یه ولیعهد با غرور و محکم به نظر برسه ولی تهش ففط ضعف بود.
سه روز گذشته بود و بالاخره کیم جونگین خودش رو نشون داد.

توی این سه روز که گذشته بود، تمام حواسش به خانوادش بود.
خواهر و شوهر خواهرش عازم شدن و به شهرشون برگشتن ولی مادرش هر روز افسرده تر میشد.
جونگین باید همیشه مواظب میبود مادرش یه گوشه از خونه رو پیدا نکنه تا بشینه اونجا و اینقدر فکر کنه که آخرش گونه هاش رو با جیغ خونی کنه.
این زن میدونست مردش هیچ تعلق خاطری بهش نداره، ولی دیوانه وار دوستش داشت.

جونگین تمام غم های مادرش رو به جون میخرید که هیچ ، عذاب وجدان رفتارش با سهون هم غولی شده بود که روی مسیرش سایه مینداخت و رفتن به سمت سهونو ترسناک میکرد.

ولی بعد سه روز که حال مادرش بهتر شد لباس رسمی به تن کرد و به قصر برگشت... جایگزین پدرش، شیوون بود. مرد درستکاری بود و این جونگین رو خشنود میکرد.

نزدیک شدن به اتاق سهون با قدم های سنگین آخرین چیزی بود که میخواست اتفاق بیفته ولی برعکس اولین مکانی که جونگین بعد ورود به قصر انجام داده بود ایستادن پشت در اتاق سهون بود.

اصلا نمیدونست دیگه برای سهون ارزشی داره یا نه ولی دلش برای اون پسر مهربون و چشم ستاره ای تنگ شده بود.
از اتفاقات توی قلبش خبر داشت و به احساساتش مسلط بود. جونگین خودش دوست داشت که سهونو دوست داشته باشه و اینو میدونست به سهون تعلق خاطر پیدا کرده.
از یجایی به بعد نقش معشوق بودن به واقعیت تبدیل شده بود و بوسه های ولیعهد براش مثل یه جریان برق ضعیف ولی کارآمد عمل میکرد.

هنوزم پسر بودن سهون برای خودش هم عجیب بود و ترسناک
هنوزم نمیدونست با عامل همه این اتفاقات غیرمترقبه، جو وون، باید چکار بکنه..
غم پدرش، از هم پاشیدگی خانوادش، خواهر باردارش...
دیگه همه چیز وحشتناک تند پیش رفته بود

ولی الان توی این لحظه باید روی سهون تمرکز میکرد
دل سهون عزیزش رو شکسته بود.
خودش رو خیلی مقصر نمیدونست و دوست داشت درک بشه ولی خب هم زمان نمیتونست از مقام والایی مثل سهون توقع داشته باشه سیلی خوردنش رو نادیده بگیره.

Such A Relief Where stories live. Discover now