_سرورم لطفا اجازه همراهی بدید.
فرمانده با تن صدای حماسی و محکمی اعلام کرد.سهون روی پاهای خودش ایستاده بود و نامحسوس به جونگین تکیه کرده بود.
از تحمل وزن خودش به نفس نفس افتاده بود بعد از سرو کله زدن با این مرد بیش از حد وظیفه شناس احساس کوفتگی میکرد_جناب فرمانده، تا اوضاع درست نشده ترجیح میدم افراد کمتری از جای دقیقم باخبر باشن. جناب کیم به هنرهای رزمی واردن، کنارشون جام امن خواهد بود.
بالاخره از اون خونه بیرون اومدن. سهون احساس میکرد میتونه نفس بکشه
از اینکه خونه وزیر مرحوم بود، احساس شرمندگی میکرد. همسر وزیر کیم نگاهش میکرد احساس میکرد یکی پشت سر هم بهش مشت میزنه و بهش امون نمیده حتی استرحام کنه.زیرچشمی به جونگین نگاهی کرد...اگه جونگین هیچوقت اینو فراموش نمیکرد که پدرش بخاطر سهون کشته شده چی؟!
دست جونگین دور کمرش پیچیده شد و هر دو زیر آفتاب داغ در سکوت به سمت خونه کوچیکشون حرکت کردن.
هر دو لباس مردم عادی رو پوشیده بودن و جونگین مطمئن شده بود زیبایی سهون به هیچ وجه بخاطر لباس های فاخر و رفاه زندگیش نبوده.
این پسر توی لباس رعیت با چهره بیمار که به زردی میزد و زیر چشماش قد دو بند انگشت کبود بود هم میدرخشید.
توی مسیر، بوی غذا به بینی شون خورد و هماهنگ راهشون رو به سمت منبع بو کج کردن .
کاسه سوپ گوشت جلوشون قرار گرفت ولی برخلاف بوی خوبی که ازش متساعد میشد، ظاهر مکانی که توش بودن و شکل غذا میلشون به غذا رو کم کرده بود.
_میخوای بریم خودمون یچیزی درست کنیم؟
_نه! ما هم مثل بقیه مردم...
دست لرزونش رو به قاشق رسوند و از سوپ کمی برداشت و وارد دهنش کرد.
مزش معمولی بود و چون گرسنه بود حس میکرد میتونه کل کاسه رو سر بکشه.
نگاهی به جونگین انداخت و با قاشق بهش اشاره کرد که قاشق بالا ببره و بخوره و اینقدر سخت نگیره.
ولی خب همه چیز خوب پیش نرفت...
وقتی سهون تصمیم گرفت حین خوردن کمی اطرافو دید بزنه ،پشیمون شد.غذا خوردن هول هولکی مردم که غذا رو روی میز پخش میکرد ، با دهن پر حرف زدنشون، دعوا کردن سر میز غذا که باعث میشد چیزی از دهنشون پرت بشه و خیلی رفتارهای ناخوشایند دیگه باعث سهون عوق بزنه و چشماش اشک بزنه.
جونگین سریع کنار سهون قرار گرفتو با قاپیدن بازوش اجازه نداد پخش زمین بشه.
همینطور که دستشو گرفته بود به سمت خروجی هدایتش کرد و سریع سهون رو از اونجا دور کرد و اجازه داد پشت دیواری محتویات معدشو بالا بیاره.