S_a_R 23

94 20 2
                                    


🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

به اول هانیانگ که رسید شایعه هایی که میشنید هر لحظه وحشتناک تر میشد.
_به قصر حمله کردن
_قصر در حال سوختنه
_امپراتور رو گروگان گرفتن
_کل خانواده شاه قتل عام شدن
_میگن گردن ولیعهد رو زدن و سرش فردا بالای دروازه قصر گذاشته میشه..

لرزش کل بدنش رو گرفته و رسما رعشه ای که وجودش داشت دیده میشد.
اینقدر ترسیده بود که امیدوار بود سهون از تب و بیماری مرده باشه ولی با شمشیر تیز و برنده به قتل نرسیده باشه ،اونم به دست یه عده حرومزاده که ...

حتی نمیخواست به اینکه آیا شکنجش کردن یا نه فکر کنه.
کل صورتش از اشک خیس بود و بدنش رو گُر گرفته بود
تن کرختش رو به زور تا قصر رسوند و با خاکستر رو به رو شد.
سربازای خسته و زخمی روی محصول آتیش دیشب در حال ناله بودن و رنگ قرمز خون با خاکستری خاک همه چیزو شبیه یه کابوس عجیب کرده بود.
به قصر خالی سهون رسید و دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه.
روی دو زانوهاش فرو اومد و به شدت اشک ریخت، اونقدر بی تابی کرد که صورتش کبود شده بود.
نمیدونست چرا اینقدر غمگینه که میخواد تمام اشک های عمرش رو بریزه..به سهون بدجور وابسته شده بود و خودش هم خبر نداشت.

هق هق میکرد و دست هاش زمین رو چنگ میزد که دستی ظریف روش شونش قرار گرفت.

_سهون خونه پدریته برو پیشش

شوکه به زن کنارش نگاهی کرد ولی فقط لب های سرخش معلوم بودن و چهرش قابل شناسایی نبود.

_چی؟

زن دستش رو از شونه جونگین کشید و با طمانینه از اتاق سهون خارج شد.

جونگین با امید جدیدی که تو دلش رخنه کرده بود روی زانوهاش بلند شد و خواست خارج بشه که بوی یاس تو بینیش پیچید، بویی که بعد آشنایی با سهون بخشی از عطر وجود خودش هم شده بود.
عمیق نفس کشید و با نیروی جدیدی که گرفته بود اتاق سهون رو ترک کرد.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

خورشید کامل طلوع کرده بود ولی هنوز سرمای اول صبح، هوا رو مُرده مانند کرده بود.

در چوبی خونه رو بست و پشت سر مادر مسکوت و جدیش وارد اتاق شد.

افسر سربازای قصر گوشه ای نشسته چرت میزد و نانابی رو به روش به پهلو هفت پادشاه رو خواب میدید.

نگاهش آخر به سهون قشنگش افتاد که با چشم های گود رفته هم درخشنده و مهربون خودش بود.

مراقب به سمتش حرکت کرد و کنارش نشست.
چند باری سهونو صدا کرد و غیر کمی تکون و حرکت ابرو جوابی نگرفت

سریع کیسه داروهای معطر رو از دور کمرش باز کرد..بینینش از بوی تندی که توی فضا پیچید چین خورد و سعی کرد خیلی عمیق نفس نکشه چون سوزی توی مجاری تنفسیش ایجاد میکرد به شدت زننده بود.

Such A Relief Where stories live. Discover now