چرا حتی توی غم انگیز ترین حالت هم میخوای با یکی که با بقیه فرق داره حرف بزنی،بخندی...
جونگین، همه چیزو از یاد سهون میبرد.
چند روزی یکبار با همدیگه از قصر پنهانی خارج میشدن و به آلونک کوچیکشون پناه میبردن.سهون حیاط رو جارو میکشید و جونگین آب حوضچه وسط حیاط رو عوض میکرد.
زیر پله ها تنور گلی ساخته بودن تا پخت و پز براشون آسونتر بشه و وسایل اتاقشون هر روز متنوع تر و بیشتر میشد.
هنوز همون رختخوابای سفیدو داشتن ولی قفسه کتاب کوچیکی کنج اتاقک خودنمایی میکرد.ظرفای سفالی اعیونی که سهون از اموال خودش سوا کرده بود گوشه دیگه ای بودن و میز کوچیک وسط اتاق اونجا رو بیشتر شبیه خونه ها میکرد.اینقدر خسته بود که نفسش بالا نمیومد:
-من دیگه نمیتونم سهونی...خسته شدم
-چیزی که نمونده..سهون با تعجب به دو سطل آب کف حوض نگاه کرد و جواب جونگین رو داد.
-داره حالم از خودم بهم میخوره بوی گند گرفتم.
جونگین مثل بچه ها بهونه میگرفت.
-خب میریم قصر حموم دیگه
-اونجا که نمیتونیم با هم بریم حموم.
-مگه قرار بود با هم بریم؟قیافه جونگین جدی یا بیشتر ناامید شد و با دستای آویزون کنار بدنش از حوض خارج شد.
-کجا؟
سهون شاکی پرسید.
-میرم ببینم میتونم یه حمومم تو خونمون جور کنم یا نه
-کارای واجب تری هم هست برگرد سر کا...
-امشب همینجا با هم میریم حموم.تمامبا جدیت حرف سهون رو قطع کرد.
سهون رفتن جونگین رو تماشا کرد و لبخندی زد. جونگین هر روز بچه تر از دیروزش میشد و این شخصیتش با اون استاد بداخلاقی که برای اولین بار دیده بودش مایل ها فاصله داشت.
خودش چی؟ همون سهون قدیمی بود؟؟ با سطل خالی وسط حوض خونه ایستاده بود و اخمی روی صورتش شکل گرفته بود که نتیجه صدایی بود که توی مغزش میپرسید "تو کی بودی؟ حالا کی هستی؟"
گونه هاش از گرمایی که تنش رو فرا گرفته بود سرخ شده بود پاچه های شلوارش تا زانو ورمالیده شده بود. این تصویر یک شاه آینده بود؟
چقدر فکرش شلوغ بود؟ سهونی که خودش میشناخت آدمی نبود به این چیزا اهمیت بده، ساعت ها زیر نور میخوابید و بی پروا قماربازی میکرد ولی الان حتی یادش نمیومد آخرین بار کی زیر نور خورشید دراز کشیده. چقدر دلش برای مادربزرگش تنگ شده بود..._سهوووووون
با فریاد جونگین به خودش اومد و به قیافه متعجب جونگین نگاه کرد. اخم صورتش هنوز نرفته بود و منتظر بود جونگین بگه چخبره..
_میدونی چندبار صدات کردم؟ کجایی؟؟
_ببخشید تو فکر بودم چیزی شده؟جونگین ناراحت از اینکه سهون اینقدر توی خودش میرفت به سمتش قدم برداشت و وارد حوضچه شد. دستش رو دور کمر سهون انداخت و پیشونیش رو روی شقیقه سهون گذاشت و بینیشو روی گونه های برافروخته سهون کشید.