شب های قصر فوقالعاده بود. نور مهتاب همه جا رو روشن میکرد و صدای جیرجیرک ها و امواج آب هارمونی زیبایی با تکون خوردن برگ گل و گیاه ایجاد میکردن.
بی شک این زیبایی ها فقط در قصر بزرگ امپراطور دیده میشد. و در قسمت های زاغه نشین تاریکی فقط رنج و غصه برای مردم به ارمغان میاورد.
سهون گره لباس سفید رنگش رو باز کرد و اجازه داد پوست بدنش کمی با هوای آزاد برخورد داشته باشه نفسی کشید و با دو انگشت شمع روی میزش رو خاموش کرد.
تنها صدایی که شنیده میشد صدای جیرجیرک ها بود و نور کم سویی وارد اتاق میشد که ترکیب نور مهتاب و مشعل های تعبیه شده در قسمت بیرونی اتاق سهون بود.
دود حاصل از خاموش شدن شمع توی هوا به رقص دراومد و با هوای اطراف ترکیب شد تا ناپدید شد.
سهون به زیر پتو خرید و به سقف خیره شد ذهنش رو خالی از هر اتفاق و فکری کرد و با کمال تعجب ذهنش کاملا سفید بود.
سهون درحال از دست دادن احساسات خودش بود اخیرا هر چی که فکر میکرد به یاد نمی اورد.
خندیدن چه حسی داشت؟ اشک ریختن نتیجه کدوم حس بود از حرفای جونگین ناراحت نمیشد از رفتار خدمه خجالت نمی کشید از دست دونگهه عصبانی نبود حتی دلتنگش هم نبود..
همه چی برای سهون عجیب بود در مورد احساساتش.
شاید واقعا قرار بود سهون پادشاه مناسبی بشه. پادشاهی که مبرا از هر احساسی تصمیم میگرفت.
توی بی فکری خواب کم کم به سراغش اومد تا اینکه صدای قدم هایی کنار سرش خواب رو از سرش پروند حالا که فکرای توی سرش برگشته بودن به این نتیجه رسیده بود حتی احساس ترس هم نمیکنه.
_اگه میخوای منو بکشی، میشه لطفا منو با دستات خفه کنی؟
با صدای خیلی کمی که بی حسی توش پرواز میکرد لب زد.
با تموم شدن جملش دردی بی سابقه از زیر چونه تا پایین قفسه سینش پیچید و بعد درد توی تموم قسمت های کمرش پخش شد.
صورتش جمع شد و ناله ای از درد سر داد. دستای لاغر و سفیدش رو که تو تاریکی میدرخشیدن روی سینه اش گذاشت و توی رختخوابش نشست و با تحمل درد ذره ذره کلمات رو جمله کرد:
_ می..می خوام د.د.درحال دست و پا زدن ب.بمیرم میخخوام ذره ذره جون بدم و لایق این مجازاتم...ولی اصلش اینه .. اینه که اونقدر خودم ر.رو گناهکار نمیدونم که با کشیده شد.شدن تیزی شم.شمشیر روی پوستم و پاره شدن گو.گوشت و استخون هام تقاص آه پس بدم.
صدای آشنایی توی گوشش پیچید که درد رو یکباره درونش قطع کرد:
حالت خوب نیست انگار اومده بودم توی تاریکی عذرخواهی کنم.
سهون با تعجب به چهره تقریبا نامشخص جونگین توی تاریکی خیره شد.
جونگ ادامه داد: اره حتما میخوای بگی این دیگه چجورشه و من اعتراف میکنم اینقدر مغرور هستم که نخوام رسمی تر از این عذرخواهی کنم و قبول دارم اینو. و اینکه فردا نمیخوام به هیچ وجه بی نظمی ببینم
و برای امشب فقط منو ببخش و اتفاقاتو فراموش کن.
دست سهون اروم از سینش خزید و روی پاش افتاد ابروهاش بیشترین فاصله ممکن با چشم هاش رو داشت.. احتمالا تا قبل صبح دوتا شاخ هم در می اورد.جونگین میخواست به جو_وون کمک کنه و تنها راه ممکن رو توی نزدیکی به سهون دید. همیشه همین بود...خنجرها از پشت سر جون بیشتری میگیرن.