p.3

338 72 17
                                    

جیسو محکم دست تک امگای خانوادشون رو گرفته بود و دنبال خودش تا عمارت میکشید
بعد از قبول کردن حرف‌های اون مرد و گذاشتن شروطی واسش همشون رو عصبانی کرده بود

جین نمیتونست تنهایی در این مورد تصمیم بگیره

دستش رو ول کرد و با عصبانیت به چشمایی که ناراحت بودن نگاه کرد

÷میفهمی داری چیکار میکنی ما سعی میکنیم تو اسیر خودش نکنه اونوقت تو خودتو تقدیمش میکنی؟ واقعا متوجه کارات هستی؟

+نوناا من فقط نمیخوام شما کشته بشین درضمن من اسیرش نمیشم جفتش میشم

×قرار نبود سرنوشت ماهم مثل بقیه بشه براش راه حلی پیدا میکردیم اگه تو پیشنهادشو قبول نمیکردی

سونگجه نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست چطور میتونست به پسرش بفهمونه که نمیخواد با اون مرد وصلت کنه؟

×آه، ما.... یعنی من و مادرت میخواستیم که تو با کسی که عاشقشی ازدواج کنی مثل جیسو مثل جنی... من یدونه بچه‌ی امگا دارم این وظیفه‌ی منه که ارامشتو، ایندتو تضمین کنم اینکه وقتی نیستم کسی جرئت نکنه بهت آسیبی بزنه

دست چروک شدش رو روی صورت صاف و روشن پسرش گذاشت و با لبخند بیجون و فکری مشغول به پسرکش نگاه کرد

×کی اینقدر بزرگ شدی ها؟ تو هنوز تو دهه‌ی بیست سالگیته باید بری بیرون خوش بگذرونی آدمای مختلفو ببینی دردسر درست کنی و بیای بگی آپا تو دردسر افتادم کمکم کن

جین چشماش رو بست و سرش رو پایین انداخت لباش رو تر کرد و با صدایی که به زور به گوش ادمیزاد میرسید گفت

+بابا به این فکر کن که جون چند نفرو نجات میدم نمیتونم اجازه بدم و ریسک کنم که مردم ماهم کشته بشن... نمیتونی بخاطر من همه رو فدا کنی این... این اون چیزی نیست ازت یه لیدر خوب میسازه

سمت جیسو برگشت میدونست که همچنان درگیر اتفاقات افتادست
به عنوان لیدر و لونای آینده‌ی اون قلمرو قبول کردن اینکه اجازه بده برادرش به غربت بره و با کسایی نشست و برخواست کنه که هیچ آشنایی با خودشون و فرهنگشون نداره براش سخت بود

آخه محض رضای خدا اون یه امگایی بود که میترسید تنهایی سمت مرز‌های پک بره اونوقت قرار بود با مردی جفت بشه که همه ازش حراس داشتن؟

+نونا از تو هم خواهش میکنم... تو هم یه لیدری کاری رو بکن که به صلاح همست نه فقط یه نفر عاقلانه فکر من اجازه نده همه بخاطر یه نفر بمیرن خودتونم میدونید که اون خیلی قویه... هیچ رحمی نداره... شاید بعد جفت شدنمون همه چی اونجور که فکر میکردین نشد اگه امگای خوبی براش بشم شاید... شاید... شاید زندگی خوبی هم داشتم

آخر حرفاش صداش تحلیل رفت و سرش رو باز پایین انداخت
از محالات بود اگه اون آلفای بیرحم وجهه‌ی مثبتی در خودش داشته باشه اینکه امگاشو دوست داشته باشه و مراقبش باشه و فقط اون باشه که وارد زندگیش میشه

predatorDonde viven las historias. Descúbrelo ahora