روی مبل داشت به خواب میرفت که صدای باز و بسته شدن در به گوشش رسید
×ارباب؟
_چیشده یونجی؟
×ارباب چانیول اومدن قربان میخوان شمارو ببینن
_بگو من خستم فعلا نمیخوام کسی رو ملاقات کنم
×چشم ارباب
زن بتایی که چند درجه خم شده بود بعد تموم شدن حرف نامجون کامل تا پایین خم شد و برگشت تا حرف اربابش رو به مرد انتقال بده ولی چانیول درست پشت سرش بود
÷از کی تا حالا منو ندید میگیری؟
×قربان ایشون خستن لطفا بزارید استراحت کنن
÷میدونم از جنگ برگشته زیاد وقت تلف نمیکنم
نامجون کلافه چشماش رو باز کرد و روی مبل نیم خیز شد و به طرف اون آلفای قد بلندی که منتظر بود چرخید
چشماش کاملا بی حس بود. چانیول میتونست خون روی لباسهاش رو ببینه و خستگی مرد رو با تک تک سلولهاش حس کنه
÷کی میخوای تمومش کنی نامجون؟ فهمیدم میخوای آلفای قدرتمندی بشی به چه قیمتی؟ میخوای هر چی امگای خاص هست رو بکشی؟ میدونی اگه اونا نباشین چی میشه؟ منقرض میشیم منقرض پس به جا اینکه دنبال یه امگای نر با خز سفید باشی با یه امگای ماده که تو قلمروت زیاده جفتگیری کن
_چانیول خواهش میکنم تمومش کن انگار که منو نمیشناسی میخوام جفتم مثل خودم خاص باشه
+خاص بودن به چه بهایی؟ به بهای اینکه بزنی همه رو بکشی؟
_برو بیرون پارک میخوام استراحت کنم روز سختی رو پشت سر گذاشتم و باید برم گشت زنی
چانیول نفس عمیقی کشید و با تکون دادن سرش از اونجا خارج شد
شاید حق با اون آلفای جوان بود شاید باید به یکی از همین امگاهای ماده بسنده میکرد ولی اون کیم نامجون بود آلفایی با خزهای سیاه فقط یه نگاه به خزهاش به همه ثابت میکرد که اون چقدر قدرتمنده
_بالاخره یه روز پیداش میکنم من کسی نیستم که نسلمو به باد یه امگای ساده بدم اون باید خاص باشه باید سفید باشه
چشماش رو بست و به خواب رفت
.
.
.
چند ساعتی از رفتن پدرش میگذشت از چیزایی که شنیده بود میترسید.
به بیرون از عمارت پدرش اومده بود و میخواست درمورد اون آلفایی که تا این حد پدرش رو ترسونده بود رو بشناسه
کی میتونست درمورد اون الفا بهش اطلاعات بده؟ صد درصد هیچ کس
+یعنی این آلفا کیم کیه؟ یعنی اونقدر خطرناکه که همه ازش میترسن؟
وقتی به اومد که خارج از محوطهی خودشون بود تپشهای قلبش هر لحظه بیشتر میشد چون محض رضای خدا اون امگایی بود که تا حالا از خونه بیرون نیومده بود اون جنگل رو نمیشناخت
+حالا چیکار کنم کجا برم؟ گمشدم
به راه فرضی که فکر میکرد به سمت خونس ادامه داد ولی هرچقدر که میرفت احساس میکرد که بیشتر دورتر میشه
ترس تمام وجودشو گرفته بود. هوا رو به تاریکی میرفت و باد لای برگهای درختان میوزید و صداهایی که ایجاد میکرد اصلا به حال امگا کمکی نمیکرد
حال باید چیکار میرد وقتی که هوا تاریک و نمیتونست اطرافش رو ببینه؟
+سلام کسی نیست کمکم کنه؟
با فریاد میگفت به امید اینکه آشنایی صداش رو بشنوه و بهش کمک کنه تا به پک برگرده
سایهای در دور دستها دید مثل اینکه حالهی انسان بود
نور امید مثل یه روزنهای وارد قلبش شد. لبهاش به دو طرف کش اومدن و لبخندی زد به طرف اون شخص رفت تا رو در رو ازش درخواست کمک کنه
هرچی به اون شخص نزدیک میشد قامت بلند و ورزیده و همچنین به ماهیت اون شخص پی میبرد. اون یه آلفای نر بود
+هی آقا ببخشید میشه کمکم کنین؟ من گمشدم حس میکنم خیلی از خونم دور شدم میشه کمک کنین برگردم؟
مرد سمتش چرخید و توی چشماش خیره شد
_تو کی هستی؟
+عاه اسم من کیم سوکجینه از قبیلهی کیم سونگجه
_ تو یه امگایی؟
این سوالا راجب جنسیت ثانویش چیزایی بودن که همیشه هر موقع با هر شخص جدیدی که ملاقات میکرد میشنید
اینکه امگاست؟
چه امگایی؟
خزاش چه رنگیه؟
ولی هیچ نتونست به اینا عادت کنه. حس میکرد مثل کالایی میمونه که میخوان جنسش رو بدونن اینکه پرز داره؟ گرم نگه میداره؟ سبکه یا نه؟
ولی هیچ وقت از اون دایرهی پر از امنیت و عشق خانوادش خارج نشده بود خانوادهای که مثل نگهبان پشتش بودن
+بله من امگام امگای سفید... حالا میشه کمکم کنین برگردم پکم؟
_معلومه امگا
نامجون باورش نمیشد که چی جلوی روشه تا حالا شنیدید که میگن خودش دم به تله داده؟ یا خرگوش خودش با پای خودش افتاد تو چاه؟
(یه همچین چیزی 😂(
حالا امگایی که میخواست و دنبالش بود با پاهای خودش اومده بود پیشش میخواست بیشتر با اون آشنا بشه حالا که این فرصت نسیبش شده نباید از دستش میداد؟
_بیا تا وقتی که به قلمروت میرسیم یکم صحبت کنیم
+راجب چی؟
_اینکه مثلا جفت داری؟
+ندارم شما چی؟
_منم ندارم دارم دنبال فرد مناسب میگردم تا برای جفت شدن انتخابش کنم
+دنبال کی هستین؟
_یه امگای نر با خز سفید علاقهای به مادهها ندارم... میخوام خزاش سفید باشه تا مشکلی توی ادامهی نسلم نباشه
+مگه تو کی هستی؟
_من آلفای یه پکم
+اسمت چیه؟
_کیم نامجون
درست میشنید؟ کیم نامجونی که پدرش و تمام لیدرها ازش میترسیدن این مرد بود؟
به چهرهی مرد نگاه کرد حالا میتونست ببینه که اون مرد از ظاهر چقدر خطرناک بوده
+تو...
_لازم نیست از من بترسی... میدونم چیا پشت سرم میگن همشون درسته ولی یه چیزی رو هیچ کدومشون نگفتن
سمت امگای لرزون برگشت و به چشمای قهوهای رنگ و پوست صاف و رنگ پریدش نگاه کرد
اگه قبول میکرد تا امگاش بشه دیگه هرگز اجازه نمیداد ترس حتی نزدیکش بشه
_اینکه من بدون اجازه به هیچ امگایی آسیبی نمیزنم
+پس چرا قبیلهها رو قتل عام کردی؟ امگاها رو کشتی... چرا همه رو از خونههاشون بیرون میندازی؟
_اونا بخاطر بی ادبیشون به من مردن و اون امگاها... کار من نبود خودکشی کردن
نمیتونست باور کنه این مرد رو به روش در ظاهر آروم بود ولی واقعا آروم بود؟
به پشت سرش نگاه کرد الان میتونست واضح متوجه گرگهایی که پشت سر اون مرد حرکت میکردن رو ببینه پس واقعا درست میگفت اون یه آلفاست ولی یه موضوع مطرح بود
اینکه واقعا بی اجازه کاری نمیکرد؟
واقعا اگه توهین نمیشد کاری نداشت؟
میترسید از آیندهای که معلوم نبود
به پک که رسیدن تونست پدرش و افرادش رو ببینه که انگار متوجه گمشدنش شده بودن. به سمت مرد دویید و بغلش کرد
×کجا بودی جین؟ میدونی مادرت تو چه حالیه؟
+من خوبم پدر
_آلفا کیم؟
پدر جین کیم سونگجه سرش رو بالا اورد وبه صاحب صدا نگاه کرد در ثانی چشماش از حالت نگران به وحشت در اومد ولی همونقدر به سرعت تبدیل به حالت دفاعی شد
×تو اینجا چیکار میکنی؟ من امگایی ندارم که بهت بدم
_فکر نکنم این ربطی به شما داشته باشه الفا کیم باید از سوکجین نظرشو بپرسین
×پسر من رو حرف من حرف نمیزنه حالا از اینجا گورتو گم کن
+پدر خواهش میکنم نزار خون و خوریزی شه
سمت پسرش برگشت که با چشمای ملتمس بهش نگاه میکرد با اون انگشتای کوچیکش به بازوی پدرش چنگ زده بود و سعی میکرد تا اروم نگهش داره
×نگران نباش نمیزارم دستش بهت بخوره
سمت نامجون برگشت و با خشم بیان کرد
×از اینجا برو پسر من نمیخواد باهات باشه
_واقعا؟ اینجوریه سوکجین؟
جین سرش رو پایین انداخت و صدایی ازش در نمیومد فرومونهای اطرافش سنگین بود میترسید تا عاقبتشون شبیه پکهای قبلی بشه و اون نتونه کاری بکنه
با صدای بلندی که آلفا کیم خطاب به نامجون گفته بود هانا و جیسو و حتی جنی رو به حیاط کشوند.
جو سنگین حاکم در اون جمع خفگان بود و با حرف جیسو این سکوت شکست
÷از اینجا گمشو برو بیرون قاتل فکر کردی من اجازه میدم برادر کوچیکم با کسی که دستاش به خون هزاران گرگ بی گناه آبوده شده وصلت کنه؟
پس همه میدونستن اون چرا اونجاست. این موضوع برای نامجون بسیار سرگرم کننده بود چون که این خانواده هم همون کاری رو میکردن که بقیه کرده بودن با بی احترامی به لون سعی در روندنش میکردن
ولی این وسط یه چیزی متفاوت به قبل بود. اینکه سوکجین میدونست چرا پکهای قبلی به خون کشیده شدن حالا اون بود که باید تصمیم میگرفت
سرش رو سمت امگا چرخوند و ازش پرسید
_با اینکه قصد رسوندنت به پیش خانوادت رو داشتم ولی ازت میپرسم و تصمیم رو به تو میسپرم... امگای من میشی؟ اگه با من جفت بشی اون اتفاقاتی که ازش میترسی نمیوفته و خانوادت رو میبخشم
امگا به چشمای نامجون نگاه کرد یه چشمش قرمز و اون یکی چشمش سیاه بود
میخواست به اون امگا بفهمونه که این قول از طرف گرگ و خودشه حالا واقعا باید تصمیم میگرفت
+اگه قبول نکنم چی میشه؟
_اون موقع باید دووم بیارید
÷عوضی داری تهدید میکنی؟ فکر میکنی اجازه میدیم که اون با تو جفت بشه؟
همه چی داشت پیچیده میشد داشت خطرناک میشد این به ضرر همه بود باید جلوشونو میگرفت
+قبول میکنم در عوض اینکه به خانوادم کاری نداشته باشی و هر موقع کمک خواستن کمکشون کنی
_قبوله
+و اینکه... اجازه میدی آزاد باشم و به دیدن خانوادم بیام
_ قبوله~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•••~•~•
چطورین گایز؟
خوبین؟ نظری چیزی؟
چون قراره برم عمل پارت بعدی که آمادست رو وقتی میزارم که تعداد ووتا به ۲۰ تا رسیدن چطوره؟ هم وقت برا خوب شدن من هست هم اینکه تعداد ووتا هم میره بالا
میدونید دیگه فیکشن جدیده و نیاز به حمایت داره پس حمایت کنین❤️❤️❤️بوس به همتون
سلامت و تندرست باشد
YOU ARE READING
predator
Fanfictionهمه برای حفظ قلمروی خودش جنگ میکنن لیدر یه پک موظفه از داراییهاش محافظت کنه چی میشه اگه یه قلمرو توی جنگ شکست بخوره؟ تمام داراییهاش به غارت قلمروی برنده درمیاد پول، زمین، بتاها و آلفاهایی که زنده موندن و البته امگاها کیم نامجون لیدر قلمروی شادو...