P.30

56 30 35
                                    

خروار برگه‌هایی که چانیول آورده بود رو به همراه جیمین یکی پس از دیگری امضا و یا نامه‌ای برای منع اون کار نوشتن و بعد از زدن مهر نامجون اونهارو یه گوشه‌ای رها کردن.
تقریبا شب شده بود و هوا رو به تاریکی میرفت. جین سرش رو بلند کرد و به ساعت نگاهی انداخت. عقربه عدد ۶ و نیم رو نشون میداد.
اوه یعنی اینهمه مدت داشتن بدون استراحت کار میکردن؟ اگه جیمین نمیومد ممکن بود حتی بیشتر از اینها هم طول بکشه.

+میگم... جیمین بیا یکم استراحت کنیم... بعدش ادامه میدیم

×خسته شدی؟... اگه خسته شدی میتونم بقیشو انجام بدم

+فقط من خسته نشدم تو هم خسته شدی چند ساعته کج نشستی داری نامه مینویسی... به غیر از اون حتی نهار هم نخوردیم و یکسره داریم اینجا نامه مینویسیم

×من مشکلی ندارم... ولی تو باید یه استراحتی بکنی... هر چی که باشه... تو یه بچه تو راه داری... باید مراقب خودتون باشی... بقیشو بسپر به من البته چیز زیادی هم نمونده فقط چندتا از نامه‌های مردمیه

به نامه‌ها نگاه کرد آره تعداد کمی مونده بود میتونست باقیشو به جیمین بسپره و خودش کمی استراحت بکنه.

دستی به شکمش کشید که هنوز مثل قبل تخت بود. کی میتونست وجود اون نطفه توی شکمش رو حس کنه؟ الان فقط اسمش و وجودش رو به حرف میفهمید و گه گاهی هم از شدت به هم ریختگی هورمون‌هاش خوابش میگرفت یا ناخواسته فرومون آزاد میکرد.

+درسته

صندلیش رو به عقب کشید و بلند شد. به سمت جیمین رفت و دستی به روی شونش گذاشت. شاید میتونستن دوستای خوبی برای هندیگه باشن.

+تو هم پاشو... بیا بریم یه چیزی بخوریم... برگه‌ها که فرار نمیکنن یکم استراحت کنیم تا فردا تمومشون میکنیم

×من انجام میدم تو استراحت میکنی باشه؟

این لجبازی بچگانه...
نمیدونست چی بگه مثلا، اون هنوز اونقدری کوچیک بود که فک میکرد باید یه جوری جبران کنه یا مراقب همه چیز باشه.

+در اون مورد تصمیم میگیریم البته بعد غذا تصمیم میگیریم... حالا که به غذا فک‌ میکنم دلم سوپ دم گاو و گوشت کبابی خواست باید به سر آشپز بگم بپزه برام

×فک کنم بچت پسره

+چطور؟

×آخه تو خانوادمون یه حرفی هست اگه غذاهای گرمی هوس کنی بچت پسر میشه اگه غذاهای سردی هوس کنی دختره

+اینطوره؟ پس جدا یه نامجون دوم رو تو وجودم دارم

خندیدن و به قیافه‌ای اون بچه میتونه در آینده داشته باشه فک‌کردن.
میگفتن که چشماش به کی بره بهتره بینیش شبیه کی باشه بهتره لباش و غیره...

امشب ماه به زیبایی داشت میدرخشید و ستاره‌ها توی تاریکی شب داشتن میرقصیدن. فقط همون ستاره‌ها میدونستن که حال اون پسر و جفتش چطوریه. یکی در حال جنگ و اون یکی در حال غصه خوردن.
فک نمیکرد بعد از اعتراف چیزی که کامل توی وجودش شکل نگرفته شکستی به این سنگینی بخوره و غصه‌ای به این بزرگی وقتی که باید شاد میبود رو توی گلوش حس کنه ولی پسر کوچیکتر گاهی کاری میکرد تا اون غم رو فراموش و کمی به دنیای واقعی برگردونه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: a day ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

predatorWhere stories live. Discover now