P.28

98 33 82
                                    


صبح روز بعد که نامجون راهی اون جنگ لعنت شده شد، همه ی اعضای قبیله و خانواده و همینطور پدر و مادر جین اون رو همراه با چند سرباز از قبیله خودشوون و چندتای دیگه که پدر جین بهش سپرده بود راهی شدن.

+به سلامت برگرد آلفا

جین پشت سر اون مرد دادی زد و بعد با چشماش دور شدنش رو تماشا میکرد. گرگ امگای درون جین بیقرار بود اون آلفاش رو میخواست و طاقت اینهمه دوری رو نداشت. نمیتونست به فردای تنهایی خودش فکر کنه شبها باید بدون عطر و تن گرمش به خواب میرفت و صبح ها بدون دیدن اون بدنش تنومندش از تخت دل میکند.

نمیتونست جلوی امگای درونش رو بگیره پس بخاطر همین به امگای درونش اجازه ی خارج شدن داد و رهاش کرد.

گرگ سفیدی که با دلتنگی و غم توی وجودش به سمت آلفاش میدویید و پشت سرش خانوادش بودن که داشتن فریاد میزدن تا دنبالشون نره.

آلفا با شنیدن صدای ضعیف فریاد های پشت سرش ایستاد و به عقب نگاه کرد. گرگ امگاش داشت به سمتش میدویید. توی دلش لعنتی گفت و با غرش به سربازهاش فهموند تا منتظرش بمونن. سمت امگا دویید و اجازه ی جلوتر از اون اومدن رو نداد.

_جین... برگرد

+نمیتونم... آلفا نمیتونم بدون تو اینجا تنها بمونم... نرو خواهش میکنم

_باید برم... رفتن رو برای من سختتر از این نکن من خودم هم میخوام پیش تو و توراهیمون بمونم ولی باید برم تا امنیتتون رو حفظ کنم

امگا سرش رو پایین گرفت و با سینه ای که به شدت پر و خالی میشد سکوت کرد. میدونست آلفا مجبور به رفتنه ولی نمیتونست با این غمی که ممکن بود دیگه اونو نبینه کنار نیاد.

آلفا پوزش رو به خزهای سفید امگا کشید و شاید برای آخرین بار توی اون روز یا حتی توی روزهای آینده، فرومونهای خوش بوی اونو به ریه هاش کشید. سرش رو بالا آورد و جیمین رو توی چند قدمیش دید. کمی دور تر ایستاده بود ولی میدونست که اون هم پشت بند امگای باردار تا اینجا اومده ولی خودش رو لایق نزدیک شدن بهشون نمیدید.

_بیا اینجا جیمین

گفت و حکم تاییدی شد بر اینکه اون هم به جمعشون بپوینده. رایحه ی شیر خشکش رو بخاطر سپرد. خزهای نرم هردوشون رو لیسید و کمی عقب رفت. به چهره ی نگران جیمین و ناراحت و بغض کرده ی جین نگاه کرد حقیقتا دلش میگرفت وقتی خانواده ای که تازه داشت تشکیل میداد اینطوری با غم و ناراحتی با اون خداحافظی میکردن.

+نامجوون

همون قدمی که نامجون عقب رفته بود رو جین به جلو اومد و سرشو لای خزهای سیاه گردن نامجون فرو کرد و گفت

+نامجون باحالا بهت نگفتم... ولی دوست دارم... لطفا بخاطر من و توله ی تو راهیمون سالم برگرد

predatorМесто, где живут истории. Откройте их для себя