P.27

96 26 18
                                    

توی یک چشم به هم زدن اونها تبدیل به گرگری شده بودن و داشتن دندون هاشون رو به هم نشون میدادن.

جین نمیفهمید چطوری به اینجا کشید فقط وقتی نامجون اومد محو اون شد و بعد دید خانوادش و خانواده ی پارک تبدیل به گرگ شدن و هر لحظه آماده ی دریدن گلوی هم هستن.

_تمومش کنید... شما خانواده ی پارک... بهتره برگردین به جایی که بهش تعلق دارین... جین همسر اول منه... پس باید اون فرزند اول منو بدنیا بیاره و در ضمن شما فک کردین کی هستین که به من دستور میدین فرزند اولم باید از کی باشه؟ برگردین به قلمروی خودتون منم این صحبتایی که بینمون رد و بدل شدن رو نادیده میگیرم

حرفی برای گفتن نمونده بود. اونها دست از پا درازتر توی همون حالت گرگیشون با چهره های ناراضی و خشمگین به سمت خروجی راه افتادن.

با تبدیل شدن دوباره ی اونا به انسان و گرفتن پتویی که یک از خدمه ی اونجا آورده بود به سمت نامجون برگشت

_آقای کیم... معذرت میخوام که شاهد این صحنه بودین

÷بله... ما خودمونم توی این درگیری کوچیک شرکت کردیم و درواقع

+پدر لازم نیست معذرت خواهی کنی... شما داشتین ازم دفاع میکردین

مرد مسن تر لبخندی زد و سمت پسرش اومد. اونو توی آغوشش کشید و طبق عادتی که از بچگی اون پسر به یاد داشت تره ای از موهاش رو گرفت و با انگشتاش اونو بازی داد.

÷پسر من اونقدری بزرگ شده که خودش داره تشکیل خانواده میده؟ مگه چند وقته که ازدواج کردی؟ چرا اینقدر زود؟

+بیشتر از یه ماهه آپا... آخرش که باید میشد... چه دیر چه زود

÷درسته... تو بهترین بابایی میشی که اون بچه قراره داشته باشه مطمئنم

+از کجا اینقدر مطمئنی؟

÷چون تو بهترین پسری بودی که فقط نسیب من شد... و من با چشمای خودم دیدم که لایق مقام لونا بودن هم هستی

+ممنونم آپا

×میگم ما هنوز لختیما.. اگه بشه بریم تو و یه لباسی چیزی بپوشیم.. اگه امکانش هست

جنی گفت و بعد لبخندی زد بهشون. حالا که خانوادشو توی چند قدمیش میدید احساس بهتری داشت.

_بهتره بریم تو... یه چیزی هست که من باید بهت بگم جین و خیلی خوبه که الان خانوادتم اینجان

+چیشده؟

نامجون جلو اومد و از کمر امگا گرفت و اونو به داخل عمارت راهنمایی کرد. به هیچ کدوم از سوالایی که مغز کنجکاو جین میپرسیدن پاسخی نمیداد و همچنان منتظر مونده بود. البته بیشتر داشت فکر میکرد که چجوری به امگا بگه که قراره بره جنگ چون سرباز هاش یکی یکی دارن شکست میخورن و میمیرن؟ اون موقع حتی به خودش هم اجازه ی رفتن نمیداد چون امکان اینکه از اون جنگ برنگرده هم بود.

_بفرماید بشینین... یه اتفاقی افتاده که... خواستم جین بدونه و تو این زمان شماهم کنارش باشین بهتره

×نامجون؟... پدر و برادر و خواهرم چیشدن؟

_الان وقتش نیست جیمین بعدا در این مورد باهم صحبت میکنیم

به جیمینی که تا اون لحظه متوجه حضورش نشده بود گفت و دوباره سمت جین برگشت و اونو روی مبل نشوند.

_مهاجما.. از قسمت شمالی قلمرو وارد شدن و دارن سربازا و حتی غیر نظامیا مثل امگاها و بچه های کم سن و سال رو میکشن... سربازای کمی اونجا هستن و فرمانده ی مسئول هم کشته شدهباید اینجا هرچی سرباز برامون مونده رو بردارم و برم اونجا تا از قتل عام مردمم جلوگیری کنم

+اگه بری... من و بچه...

_من تمام وسایل اتاقمون رو فرومون گذاری میکنم... لباسا حموم... تخت... کل اتاق رو با فرومونم غرق میکنم تا اگه فرومونام نیاز داشتی حالت بد نشه... و قول میدم زودی برگردم

+تو نباشی کی اینجا ازمون محافظت کنه اگه مشکلی پیش اومد به مردم دلگرمی بده؟ ما اینجا بدون تو چیکار کنیم؟

جمله ی آخرش رو ایستاد و بیان کرد. واقعا میترسید اون تا حالا توی همچین شرایطی نبوده و تاحالا جنگی به این سختی رو پشت سر نذاشته. حالا این کی بود که جرئت کرده بود به قلمروی اونا بیاد و بخواد با خشن ترین آلفای شناخته شده مبارزه کنه؟

_تو... به عنوان یه لونا وظیفته در نبود لیدر.. پک رو رهبری کنی ازشون محافظت کنی و توی شرایط سخت بهشون دلگرمی بدی... میدونم از پسش بر میای جین

+من باردارم نامجون نمیتونم... من جنگیدن بلد نیستم

دودلی از چهره ی نامجون پیدا بود نمیخواست اونارو توی اون وضعیت تنها بزاره میدونست امگا تا حالا نجنگیده و کمک خواستن از پک پدر همسرش هم کمی زیادی بود. ولی نمیتونست یه جا بشینه و هیچ کاری نکنه.

×منم بهت کمک میکنم جین... هر موقع هر کاری که خواستی رو انجام میدم... مبارزه میکنم... البته یاد میگیرم و انجامش میدم

اینبار جیمین بود که داشت به جین قوت قلب میداد و نشونش میداد که کنارشه. درسته باهم مشکلات زیادی داشتن درسته جیمین فقط یه امگای 16 ساله بود که شاید هیچی از جنگ نمیدونست. ولی اینو خوب درک میکرد که آلفا مجبور به رفتنه. مجبور به جدایی...

+تو که چیزی نمیدونی از جنگیدن

×آره... ولی تو از مدیریت کردن مردم چیزایی میدونی... من درسته تا حالا شمشیر دستم نگرفتم یا تا حالا نبرد تن به تن نداشتم.. ولی اونقدری با پدرم جنگیدم که فهمیدم چطور باید از خودم محافظت کنم... در ضمن من زود یاد میگیرم و مثل تو باردار نیستم... پس میتونم بجنگم مگه نه نامجون؟

نامجون به پسر نگاه کرد و اشتیاقش به کمک کردن وارد جمعشون شدن رو دید. شاید باید بهش اعتماد میکرد.

_عا...آره... من به چانیول میگم که اینجا بمونه... توی مسائل نظامی میتونین ازش کمک بگیرین

+پس.... کی برمیگردی؟

_نمیدونم ولی زودی برمیگردیم... پیروز میشیم و برمیگردیم بعدش یه جشن بزرگ میگیریم بعدش بچمونو بزرگ میکنیم

+باشه... ولی سالم برگرد... زودم برگرد

امگا با چشمای اشکی و لب و لوچه آویزون به آلفاش نگاه کرد و منتظر قولی از طرف اون موند

_باشه... قول میدم زودی برگردم

predatorDonde viven las historias. Descúbrelo ahora