صبح روز بعد صدای آواز گنجشک ها به گوششون میرسید. جین با نور خورشیدی که به چشماش میتابید، اونها رو باز کرد و به سینه ی مردی که توی بغلش تا لحظاتی پیش خوابیده بود. جوری که اونو توی آغوشش نگه داشته بود حس امنیت رو بهش میداد. سرش رو لای موهای نرم و سیاه شدش برده بود و فرومونهای آرومش رو پخش میکرد. همه ی اینا بخاطر اون بچه ای بود که توی شکمش در حال رشد بود. به لطف اون جوونه، اون از توجه های کوچیک و گاه و بیگاه مردش برخوردار میشد. مثلا همین بغل کردنش که طوری بغلش کرده بود که انگار خطر احتمالی در حال تهدید اون یا بچشونه...
در با تقه ای به صدا در اومد و اون مردی که تا به اون لحظه متوجه بیدار شدن امگا نشده بود رو بیدار کرد. صدای مرد از پشت در شنیده شد.
÷ قربان... بابت مزاحمتم معذرت میخوام ولی ممکن هستش که یه لحظه بیایید بیرون؟ اتفاق مهمی افتاده
با صدای اون مرد نامجون از حاله ای که دور خودش و امگاش کشیده بود بیرون اومد و بدون اینکه حرکاتش باعث بشن تا اون پسر رو از خواب بیدار کنه دستش رو از زیر سرش بیرون کشید و بوسه ای لای موهای به سیاهی شبش کاشت و بعد با همون لباسهای خوابش به بیرون اتاق رفت. در رو پشت سرش بست و به سربازی که جلوی اتاقش ایستاده بود نگاه کرد.
_چیشده؟
÷قربان... فرمانده چانیول منو فرستادن... از سمت شمال نفوذی داریم... دشمن از سمت شمال بهمون حمله کرده سربازای کمی اونجا داریم... منتظر دستورتونیم قربان
سرباز همه ی حرفاشو سعی کرد توی یک نفس بگه ولی نتونست. نفسش کم میومد و گاهی بین حرفای ایست کوتاه میکرد تا نفسی بگیره و باقی حرفهاش رو به مرد بگه.
_یعنی چی حمله کردن؟ مگه حدس بر این نبود که دارن از شرق وارد میشن؟
÷انگار که اون فقط یه حواس پرت کنی بود... من واقعا متاسفم قربان ولی باید یه اقدامی بکنیم
_فهمیدم تو برو من لباسمو عوض میکنم و میام
÷بله آلفا
سرباز رفت و نامجون به داخل برگشت. جین بیدار شده بود، بخاطر دور شدن اون نقطه ی امنی که داشت، بخاطر دور بودن آلفاش بوی فرومونهاش...
+نامجون؟... چیشده؟ اون سرباز چی میگفت؟
_چیزی نیست لازم نیست نگران بشی من خودم حلش میکنم باشه؟... تو بخواب من میرم با چانیول حرف بزنم بعدش میام باشه؟
+باشه... ولی انگار مضطربی
_یه مشکلی پیش اومده باید برم چون این احمقا نمیتونن بدون من کاری رو از پیش ببرن
+مطمئنی مشکلی پیش نیومده؟
مرد که تا اون لحظه درحال پوشیدن لباس های بیرونش بود با این حرفش برگشت و به امگایی که با لباس سفید راه راه آبی روی تخت کینگ سایز نشسته بود و با اون چشمای سیاه خمارش نگاش میکرد و اون لبای پفیش که بخاطر خواب بیشتر پف کرده بودن بیشتر خیره کنندش کرده بود.
_تا چشم رو هم بزاری برگشتم... پس فقط استراحت کن و مراقب خودت و بچمون باش
چیشد؟
نامجون هیچ وقت با اون با این حجم لطافت صحبت نمیکرد. چی شده بود؟
+داری بیشتر نگرانم میکنی... هیچ وقت اینقدر باهام نرم و لطیف صحبت نمیکردی... به بچه ی تو شکمم اینقدر اهمیت نمیدادی... راستشو بگو چیشده؟
_جین... حتما باید باهات با خشونت حرف بزنم؟... بگیر بخواب... بگیر استراحت کن... اصن هر کاری دلت میخواد بکن
میخواست بگه از آشوبی که توی دلشه، میخواست بگه اگه اوضاع به اون وخامتی باشه که توی افکارش داره میچرخه، شاید مجبور بشه خودش هم همراه با اون سرباز هایی که قرار هست برن جنگ بره. میخواست بگه که شاید این اخرین باری میبود که باهم حرف میزدن. شاید تا پای مرگ اونجا میجنگید. شاید توی همون جنگ جونشو از دست میداد. شاید مجبور میشد برای محافظت از مردم بی گناهی که به سایه ی اون پناه آورده بودن ریشه ی خودش رو بخشکونه. ولی از طرفی از جین ممنون بود. ممنون بود که به حرفش گوش نداد و اصرار به نگه داشتن اون بچه کرده بود.
حتی اگه میمرد مطمئن میشد تا جای جین و بچه و همینطور جیمین امن باشه. جین توی خانواده ای بزرگ شده بود که رئیس خانواده به بچه هاش مدیریت و ریاست رو یاد داده بود. شاد جیمین هم میتونست به جین توی محافظت از مردمشون کمکی بکنه. شاید میتونست و شاید انجام میداد.
بدون حرف اضافه ای از اتاق خارج شد و به سمتی که میدونست چانیول و باقی آدمای مهمش اونجا دور هم جمع شده بود. جین پاهاش رو از تخت آویزون کرد و به پاهاش سفیدش خیره شد. رفتار نامجون شب یه طوری بود و الان یه طور دیگه در تعجب بود که چی باعث تغییر مود این مرد شده بود؟
پاشد و لباسش رو با لباس ساتن قرمزی کهیقش تا روی سینش باز بود و آستین اون لباس بلند بود پوشید و همراه با شلوار سیاه جذب رنگی که پاهای خوش تراشش رو بیشتر از قبل به رخ میکشید. شاید امروز خانوادش میومدن اینجا تا بچه ی تازه تشکیل شدشو بهش تبریک بگن، تا مواظبش باشن.
از اتاق خارج شد و از پله ها آروم آروم پایین رفت و جیمین رو دید که سر میز غذا خوری در حال خوردن صبحانه بود. رفت و سر جاش نشست. به پسر نگاه کرد که چطور آروم و خونسردانه داشت پنکیک هایی که جلوش گذاشته شده بود رو با عسل و شکلات میخورد.
+نوش جونت
×همچنین
بعد لقمه ی بعدی رو توی دهنش گذاشت و جویید. کاش میتونست اندازه ی اون خونسرد باشه.خدمتکار بشقاب صبحانه رو جلوی اون گذاشت و کنارش یک لیوان آب پرتقال.
کمی از مایع نارنجی رنگ داخل لیوان رو مزه مزه کرد و دوباره اونو روی میز گذاشت. اون اب پرتقال طبیعی بود نه اونقدر شیرین و نه اونقدر ترش.
توی حال خودشون بودن که صدای داد و هووایی از بیرون به گوش رسید.
÷آلفا نامجون کجاست؟ باهاش کار ارم اون عوضی کجاست؟
های گاااایزززززز این فقط یه بخشی از پارت 26 هستش. قسمت دومش رو تا دو سه روز دیگه میزارم فقط بخاطر این که بدقول نشم اینجا تمومش کردم ولی دوباره این هفته پارت میزارم
![](https://img.wattpad.com/cover/328503724-288-k503419.jpg)
ESTÁS LEYENDO
predator
Fanficهمه برای حفظ قلمروی خودش جنگ میکنن لیدر یه پک موظفه از داراییهاش محافظت کنه چی میشه اگه یه قلمرو توی جنگ شکست بخوره؟ تمام داراییهاش به غارت قلمروی برنده درمیاد پول، زمین، بتاها و آلفاهایی که زنده موندن و البته امگاها کیم نامجون لیدر قلمروی شادو...