P.16

227 43 18
                                    

عااه... من زندم.. زندم... دیگه نمیکشم 😭

~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.~.

از شب گذشته... با اون همه اتفاق و ماجرا، نتونسته بود به خوبی گذشته بخوابه.

دیروز... بعد از تصمیمی که گرفته بود، کل شب رو به این فکر میکرد که آیا کاری که میخواد بکنه درسته؟
ممکنه بود بخاطر تصمیمی که گرفته، زندگی تازه تشکیل شده‌ی جین و نامجون به خطر بیوفته یا حتی نابود بشه

×خدایا چیکار کنم؟

از روی تختی که از دیشب صاحبش شده بود، بلند شد و سمت دری که به حموم و دسشویی ختم میشد رفت.

در رو باز کرد و پشت سرش بست. صبح زود بود و بعید میدونست که توی این ساعت کسی بیدار شده باشه، چرا که هنوز خورشید به درستی بالا نیومده بود.

به روشویی تکیه داد و به چهره‌ی خسته‌ی خودش توی آینه نگاه کرد.
زیر چشماش کمی سیاه شده بود و چشماش به قرمزی میزد.

هوفی کشید و دندون‌هاشو با مسواکی بسته بندیش نشون از نو بودنش میداد مسواک زد.

بعد تمیز کردن دندون‌هاش نوبت به بدنش رسیده بود. باید این شب خسته کننده رو از تنش میشست.

تقریبا نیم ساعت بعد از حموم بیرون اومد ولی توی صورتش همچنان آثار خستگی دیده میشد.

بیرون از اون اتاق صداهایی به گوش میرسید که نشون از بیدار شدن اهالی اون خونه بود.

بعد پوشیدن لباس‌هاش، در رو باز کرد و اولین دختر خدمتکاری که به چشمش خورد دستش رو گرفت.

×ببخشید ببخشید...

÷بفرمایید

×میشه... بهم یکم لوازم آرایشی بدین؟

÷عام... میخواینش چیکار؟

×زیر چشام... سیاه شده... نمیتونم اینجوری جلو کسی ظاهر شم... لطفا

÷میرم و الان میارمشون لطفا تو اتاقتون منتظر باشین

امگا سر تکون داد و برگشت توی اتاقش.





خورشید بالا اومده بود و حالا صاحبای اصلی اون خونه از خواب بیدار شده بودن.
آلفا آروم آروم با تیشرت جذب مشکی و شلوار کتان گشاد، با کتونی‌های ورزشی توی پاش از پله‌ها پایین اومد و به میزی که حالا آماده شده بود ولی...

ولی امگای رسمی اون، اونجا دیده نمیشد.
همچنان باهاش قهر بود. فک نمیکرد که به همین زودی‌ها دل اون امگا باهاش صاف نمیشد.

_لونا کجاست؟

÷لونا گفتن که صبحانشونو ببریم به اتاقشون

_برو بهش بگو... اگه نیاد سر میز... از صبحانه و نهار و شام هیچ خبری نیست

predatorWhere stories live. Discover now