words

553 53 69
                                    

شئ داخل دستش رو به دیوار کوبید و اون با صدای بلندی خرد شد.
به تکه شیشه هایی که دستش رو می شکافتن خیره شد و فشار مشتش رو دور اونها بیشتر کرد.
دردی که بهش میداد، یک میلیونیوم دردی که در واقع حس می‌کرد نبود.
درد واقعی کلمات بودن؛ همون کلمات لعنت شده ای که چند دقیقه پیش شنیده بود.
از قضاوت شدن و حرف شنیدن خسته بود.
از دروغ شنیدن و دروغ گفتن خسته بود.
از همه چیز و همه کس خسته بود.
و تمام نیازش یک خواب طولانی بود؛ درسته...عکس بقیه جوگیر هایی که لحظه به لحضه آرزوی مرگ میکنن ولی در واقع توجه میخوان، نمی‌خواست بمیره و تظاهر هم نمیکرد.
خواستش فقط به خواب رفتن بود.
حس نکردن، نشنیدن، ندیدن، لمس نکردن.
با دوباره شنیدن صدای کسی که تنفر رو به قلبش تزریق می‌کرد، رشته افکار از دستش در رفت.
نمی‌خواست اسم اون مرد رو پدر بزاره، یا حتی دشمن؛ فقط میخواست از زندگیش محو بشه.
تمام دردی که تحمل می‌کرد، از طریق کلماتی بود که از اون دهن خارج میشد و مشت و لگد هایی که قدرت نفس کشیدن رو ازش می‌گرفت.
اگر میخواست به این فکر کنه که این فقط یک مشکل خانوادگی باشه، غیر ممکن بود...
خانواده؟اون هیچی نداشت.
هرچی بیشتر فکر می‌کرد، بیشتر غرق میشد و این باعث می‌شد بخواد این بار بجای اون گلدون، سرش رو توی دیوار بکوبه!
-داری با خودت حرف میزنی!؟

با نگرفتن جوابی از طرف اون پسر بلند تر داد زد
-جواب من رو بده!

-اینکه با خودم حرف بزنم یا نه برات خیلی مهمه؟

از گستاخی پسر مقابلش خونش به جوش اومد و دوباره به سمتش حمله ور شد‌.

شاید عادت داشت، پس مقاومت نمیکرد و فقط درد می‌کشید.
کتک خوردن خیلی بهتر از حرف شنیدنه مگه نه؟

آشغال بی مصرف!"
"-بازم شکست خوردی."
"-لیاقت نداری پسر من باشی."
"-کاش به دنیا نمیومدی..."
"-از خونه ی من گمشو بیرون!"
"-فقط عمرمو پات حدر دادم!"
"-هرزه ی کثیف!"
"_حالم رو به هم میزنی."
"-آشغالی مثل تو لیاقت زنده بودن نداره"
"-کاش زودتر بمیری"

بارها و بارها تکرار همین کلمات تکراری، اونم از پدرت.
سخته مگه نه؟ درسته...
زهر این کلمات از نیش مار هم خطرناک تره.
آرزوی هرشب اش قبل از به آغوش سرد خواب رفتن محو شدن اون مرد از زندگیش بود.

-دست از سرم بردارید!
با فریاد به صداهایی که داخل سرش میشنید توپید.

-با کی بودی؟

خسته نگاهی به مردی که منبع اون صداها بود چشم دوخت؛ توی نگاهش نفرت نبود، درد هم نبود، حتی غم هم نه!
داخل اون نگاه پوچی بود؛ حسی که کل وجودش رو فرا گرفته بود.
بابی حوصلگی لب زد
-به تو چه؟!

-احمق گستا...
قدمی به سمتش برداشت که حرفش نصفه موند....

-میخوای دوباره کتکم بزنی؟ نظرت چیه از این به بعد زمان تعیین کنی تا آماده شم هوم؟

مرد با نگاهی سرشار از خشم بهش زل زد.
لحضه ای بعد، درحالی که در اتاق رو می‌کوبید فریاد زد:
-پس آماده شو چون قراره سخت باشه حرومزاده!

محکم چشم هاش رو بست و فشار داد، سردرد لعنتی اش بیشتر شده بود.
چرا یک پسر هفده ساله باید تمام این بار سنگین رو تنهایی به دوش می‌کشید؟
البته نمی‌خواست بپرسه که "چرا اون؟" چون این باور رو داشت که طبیعت انسان بهش دستور میده اعمالش و حوادثی که براش پیش میاد رو گردن یک بدبخت احمق تر از خودش بندازه.
شاید هم باید بیخیال فلسفه بافتن میشد و فقط به این فکر می‌کرد که برای پرسیدن"چرا من؟" زیادی خسته اس.

کمی بعد، درحالی که به سقف اتاق خیره بود و فکر میکرد؛به خواب فرو رفت.
شاید تنها چیزی که میتونست نجاتش بده خوابیدن بود، میتونست از فکر کردن فرار کنه؛ البته اگه کابوس هاش رو فاکتور می‌گرفت.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هاییی
این از پارت اول فیکشن دروغ
امیدوارم دوستش بدارید
خودم که خیلی واسش ذوق دارم
نظراتتون رو از این بچه دریغ نکنید
همین دیگع
بایییی

"مینگی"

𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴Where stories live. Discover now