ببینید کی برگشتههه:)))
یک سالگی بچمه ها:(
اگر دوست داشتید نظر بدید بوس^^1 MONTHS LATER:
(یک ماه بعد)"درسته نونا، الان اوضاع خیلی بهتره...اوه چیکار میکنم؟ امروز صبح یکم سردرد داشتم اما الان بهتره و دارم میرم سر کار.
فکر کنم بهت نگفتم...جدیدا توی مانگا فروشی فلیکس کار میکنم...
حالم تقریبا خوبه، اما خیلی دلم واست تنگ شده.!
تو نگرانم نباش نونا! من حالم خوبه اما خودت چطور؟! اصلا الان کجایی؟!"
مینهو صبح زود قبل از رفتن به محل کار جدیدش، دوباره پیش هه مین رفته بود.
چون غیرممکن به نظر میرسید که دلتنگیاش هر روز بیشتر نشه با اینکه میدونست هه مین هیچوقت دوباره چشمهاش رو باز نمیکنه.یک ساعت بعد، توی مانگا فروشی بود و درحالی که سردردش یکم شدیدتر شده بود، کتابهای جدید رو توی قفسهها مرتب میکرد.
_هی، اوضاع چطوره؟
با صدای فلیکس که تازه وارد مغازه شده بود، سمتش برگشت و آروم لبخند زد.
_خوبه...خودت چی؟!_میدونی که امروز چه روزیئه دیگه، یکم استرس دارم.
روی کاناپهای کنار قفسهی کتابها بود، نشست و با چشمهای غمگینش، به مینهو نگاه کرد._درسته...درک میکنم.
اون روز، برای مینهو هم استرسزا بود، باید کامل توضیحش میداد؟!
مینهو واقعا از اینکه مقصر همهچیز باشه میترسید و حس اینکه واقعا هست، قلبش رو میفشرد.
تنها خواستش این بود که بتونه بار روی شونههاش رو سبک تر کنه.روز قبلش، به هیونجین پیام داد و ازش خواست که فردا به مانگا فروشی بره، بعدش به چانگبین، سونگمین و فلیکس گفت و شب هم قبل از خوابیدن، از کریس این رو خواست.
هیچکدوم از اونها خبر نداشتن جز فلیکس، مینهو میخواست بتونه باهاشون حرف بزنه و استرس درونش باعث سردرد الانش شده بود.
تا الان واقعا تمام تلاشش رو برای حفظ کردن خونسردیاش، به کار گرفته بود.شاید اون روز، اوضاعی که باعثش شده بود تغییر میکرد.
شاید میتونست دوباره خوشحالیاش رو به دست بیاره.
همهی اونها دیر کرده بودن، این آشوب توی دلش رو بدتر میکرد و فقط بیشتر مضطرب میشد.
اما بالاخره ناجیاش از راه رسید.کریس که زودتر از بقیه به مانگا فروشی رسیده بود، با تعجب سمت مینهویی که بدحال به نظر میاومد رفت.
_چیزی شده مین؟!_آه...اومدی؟
مینهو از روی چهارپایهی جلوی قفسهی کتابها پایین اومد و لبخند کمرنگی زد.
انگار از چهرهاش مشخص بود چه میزان استرس رو تحمل میکنه.
_حالت خوبه؟!
کریس، کوتاه در آغوشش گرفت و کمی خم شد تا روبهروی صورتش قرار بگیره.
نگاهش نگران بود.
_کلافه به نظر میای...لبخندش رو حفظ کرد:
_خوبم چانی.
"باید منتظر بقیه باشم."
تلفنش رو چک کرد و وقتی هیچ پیامی دریافت نکرد، تصمیم گرفت بیشتر منتظر بمونه.
CZYTASZ
𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfiction☑️کامل شده☑️ "غرق در اقیانوس سیاهی آغشته به دروغ" _اگر بعد از فرار کردن از دست یک روانی، بفهمی که بعد از دوباره پیدا کردنت چه کارهایی انجام میده، اصلاً روی شخصیت گذشتهاش برچسب روانی نمیزدی. ممکنه به دادگاه کشیده بشی و بهت به چشم یک قاتل نگاه کنن...