شاید نباید وابسته میشد..به سکوت احمقانهی یک پسر آسیب دیده؛
شاید نباید قبول میکرد مراقبش باشه؛
شاید حتی هیچوقت نباید موتورش رو جلوی مانگا فروشی روشن میگذاشت.
ولی اگر همهی اینها برنامه ریزی شده باشه چی؟!
اونوقت چه اتفاقی میافته؟!
اگر از اول قرار بود اونها اونطوری باهم برخورد کنن چی؟!
چرا این اتفاق ها پشت سر هم میافتاد؟!
"چرا فکر کردم مینهو اینجا میمونه؟! معلومه که اون فرار میکنه! اما کجا رفته؟! به من ربطی نداره! اون دوباره آسیب میبینه؟! چرا باید برای من مهم باشه...اهمیتی نداره!"
_ولی حالش خوبه؟!
به زمین خیره و به اندازهی سر سوزن بغض ته گلوش گرفته بود.
_برای من مهم نیست!
خیلی قاطع گفت._ولی...
_ولی نداریم کریس...بهش اهمیت نده!
درسته...کریس داشت با خودش حرف میزد..
چون کس دیگه ای داخل اون اتاق نبود.
پس چرا توی اتاق مریضی که حالا نبود، توی اون طبقه از بیمارستان، هنوز هم نشسته و با اون حرف میزد؟!
_ولی تو تا آخرش هم حرفی نزدی مین..
چرا چشمهاش خیس شد؟!
تندتند پلک شد و تکرار کرد:
_اهمیت نده! اهمیت نده!درستهاش رو روی چشمهاش فشار داد و چندبار این کار رو تکرار کرد؛ چرا فایده نداشت؟!
چرا آسمون چشمهاش ابری بود؟!
مینهو کی بود؟!
درواقع مینهو برای کریس کی بود؟!
چرا انقدر سوال داشت؟!
آخرش حتی احساساتش هم، مثل اون پسر دروغ گفتن.
کریس بارها قبل از اینکه بیرون از اتاق بره..
از مینهو قول گرفته بود که جایی نره!
مینهو فقط به دروغ با پلک زدن خیلی نامحسوس تائید میکرد.
این قول حساب نمیشد؟!
_مینهو...کسی نیست؛ جز یک دروغگو! اون پسر دروغ میگه..
احساسات کریس هم دروغگو بودن؛ چرا انگار همه چیز دروغ بود..؟
_نمیخوامش..قبول ندارم....من قسم میخورم که دوسش ندارم!مشتهاش رو روی زانوهاش کوبید و فریاد زد:
_لعنت بهت!~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
فلیکس بابت سرما خوردگی شدید توی نزدیک ترین بیمارستان به جزیره ججو بستری شد؛
حداقل هیونجین مطمئن بود...
اما حالا..
یک تخت،
ملحفه های سفید،
و یک اتاق خالی!
_فلیکس کجاست؟!
با عصبانیت از بادیگارد پرسید..
مرد میانسال جوابی نداد، هیونجین هیچوقت تا اینحد تند با افرادش رفتار نکرده بود؛ اما انگار فرق میکرد..._پرسیدم فلیکس کجاست؟! یا جواب میدی یا همینجا دفنت میکنم! فهمیدی یا نه؟!
انگار...نه! مطمئناً خیلی عصبی بود!.
و همینطور جدی._ت..توی اتاق بودن قربا..ن
هر دو بادیگارد جلوی در اتاق به لرزه افتاده بودن..
اما فلیکس واقعا کجا بود؟!FLASHBACK:
_اون گفت زود برمیگرده؛ چرا هنوز نیومده؟
این ها فقط چند لغتِ ساده نبودن، بلکه به آروم ترین شکل ممکن و همینطور سرتاسر خش، از گلویی در میاومد که کاملا ورم کرده بود.
سرفه...سرفه....باز هم سرفه
انگار این روند تا آخر زندگیش ادامه داشت؛
فلیکس در مواقع بیماری همیشه اینطور بود.
اما چرا نگفت؟!
فقط نمیخواست ماموریت، بخاطر بیماریِ اون کنسل بشه..که شد!کمی بعد...دستگیره در به صدا دراومد...
یک نفر وارد اتاق شد اما چشمهاش بیشتر از اونی ورم کرده بودن که شخص رو ببینه!
_هیونجینا..!
از ته گلوش شنیده شد.
بارها سعی کرد چشمهاش رو باز کنه...اما نشد؛
هیونجین حرفی نزد...
دستش رو گرفت..
اما دست هاش مثل دست های هیونجین نبود، دست های پسر نرم بودن...
اما اون دست ها خیلی زمخت بودن؛ همچنین خیلی بزرگتر از دستهای هیونگش!
سعی کرد بادیگارد رو صدا بزنه..
اون مرد هیونجین نبود!
اما فلیکس توان داد زدن نداشت!
کاری نکرد، تکونی نخورد و صدایی تولید نکرد.همه چیز به هم ریخته بود؛
مینهو، کریس، فلیکس و هیونجین...
اما کِی این بازی تموم میشد؟!
شاید هیچ پایانی نداشت...اما چرا؟!
چرا باید تا این حد دردسر و زجر رو تجربه میکردن؟!
نمیخواست بازی کنه! هیچکدوم از اونها نمیخواستن...اما این بازی گزینهای برای خروج نداشت.یک بازی که بدون خواست اونها شروع میشه، خروج از اون غیرممکنه، هیچی پایانی برای اون مشخص نشده...و برنده ای نداره.
همهی اونها بازنده های این بازی هستن!"نمیخوام راجع بهش فکر کنم! اون مرد کیه؟ چرا دستم رو گفته؟ چه اتفاقی داره میافته؟ اینها چیزهایی بودن که نمیخواستم بهشون فکر کنم اما تنها چیزی که میخوام بدونم اینه که هیونجین کجاست؟ اون حالش خوبه؟ این یاره بهش ربطی داره؟ اون یه بادیگارده؟
ولی هیچی نمیدونم...رسماً هیچی!"ذهنش پر شده بود از فکرهایی که داشتن از مغز و قلبش تغذیه میکردن..ولی درد داشت!...
بدنش کاملاً خشک شده بود تا مرد شک نکنه گه اکن بیداره؛
اگر دستش رو بیرون میکشید ممکن بود همه چیز رو خراب کنه!
پس با وجود اینکه بزرگترین خواستهی قلبیاش این بود، اما انجامش نداد.ولی نتونست مقاومت نکنه؛...وقتی مرد عضله ای اون رو، روی دستهاش بلند کرد و شروع کرد به راه رفتن!
END OF FLASHBACK:
_شاید تو باید قبل از بازی کردن با زندگیم؛ اونم بهخاطر چندرغاز پول، میفهمیدی که زندگیِ بی ارزشت برای من یک شوخیه خندهداره...حرومزاد!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
چی انتظار بادیگارد خیانتکار رو میکشه؟!
در خدمت شما هستیم با مصاحبه با یک عدد نویسندهی سادیسمی..
_مینگی شی چه حسی داره بیماریِ سادیسم؟
_خوبه خوبه...خوش میگذره!
خب دیگه اینم از مصاحبه با نویسنده سادیسمی
پایدار باشید:>
خب واسه این پارت همون یک سوالی که اول پرسیدم کافی بود
همین دیگه
نظراتون خیلی واسم مهمه یونو؟
پس کامنت کنید^^
آنیونگ دیگهه."مینگی"
YOU ARE READING
𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfiction☑️کامل شده☑️ "غرق در اقیانوس سیاهی آغشته به دروغ" _اگر بعد از فرار کردن از دست یک روانی، بفهمی که بعد از دوباره پیدا کردنت چه کارهایی انجام میده، اصلاً روی شخصیت گذشتهاش برچسب روانی نمیزدی. ممکنه به دادگاه کشیده بشی و بهت به چشم یک قاتل نگاه کنن...