no one's can't see!

122 21 17
                                    


فلیکس جداً کریس و هیونجین رو درک نمی‌کرد؛ چطور می‌تونستن انقدر بی‌تفاوت
باشن راجع به مرگ یک‌ نفر؟!
حتی حالِ بدِ یک غریبه فلیکس رو به هم می‌ریخت، چه برسه به دوستش.
مینهو تا دم مرگ رفت و برگشت اما انگار برای هیچکس اهمیت نداشت.
و پسر هرچه فکر می‌کرد به نتیجه ای راجع به دلیل این حجم از تنفر نسبت به اون بچه‌ی دبیرستانی نمی‌گرفت.
درحالی که با خودش حرف می‌زد روی نیمکت جایی انتهای حیاط بیمارستان، نشست و تازه به یاد آورد که با خواهر مینهو تماس نگرفته بود.

بعد از خبر دادن از وضعیت برادرش به دختر و فرستادن لوکیشن بیمارستان، روی همون نیمکت دراز کشید و ساعد دستش رو روی چشم‌هاش قرار داد و گذاشت دیدش به تاریکی بره تا شاید کمی از سردردش کم بشه.
کمی بعد، خواهر مینهو به سمتش اومد و با صدایی ضعیف اسمش و صدا زد:
_لی فلیکس شی؟

سرش رو بلند کرد و بعد دیدن دختر، روی نیمکت نشست.
_آه...لی هه مین شی!

_مینهو در چه حاله؟!

_نمی‌تونیم ببینیمش...بردنش آی‌سی‌یو.
درحالی که سرش پایین بود به زبون آورد.

_پشت تلفن...بهم نگفتی.

_نمی‌خواستم بهت استرس وارد کنم!
فلیکس احساس شرم می‌کرد، نه بخاطر مینهو و یا خواهرش...بخاطر هیونجین بود؛ شاید اگه افراد به درد نخورش زودتر وارد عمل شده بودن الان توی این وضعیت سِیر نمی‌کردن.

_میخوام ببینمش!...
صدای دختر می‌لرزید و بغضش آشکار بود.

_اجازه نداریم بریم پیشش.
همچنان شرمنده صحبت می‌کرد.

_از پشت شیشه می‌تونم ببینمش؛ مهم نیست چی بشه من میخوام برادرم رو ببینم.
و قطره‌ی اشک از گوشه‌ی چشم دختر تا خط فکش رو طی کرد و روی زمین سرد حیاط فرود اومد.
بدون توجه به اینکه واقعا اجازه‌ی ملاقات نداره، به سمت داخل بیمارستان راهی شد و اما فلیکس همچنان روی صندلی نشسته و به صدای باد گوش می‌کرد.
و البته که احساس پوچی سراسر وجودش رو گرفته بود.

_لی مین هو. امروز آوردنش...

_ایشون توی بخش ICU هستن.

"خودم میدونم احمق" دختر توی ذهنش به مرد پشت میز گفت.
و سمت اون بخش لعنت شده رفت؛
به محض ورود به راهرو بوی الکل و ضدعفونی کننده به مشامش خورد و کمی بعد، کریس و هیونجین رو دید.
وتی فهمید مینهو داخل کدوم اتاقه سمت در اتاق رفت، روی پنجه‌ی پا ایستاد و سعی کرد از پشت شیشه‌ی داخل اتاق رو ببینه.
مینهو در کمال آرامش رو تخت دراز کشده و انواع دستگاه ها و سوزن های لعنت شده‌ی بیمارستان که به لطف اون‌ها زنده بود به جای‌جای بدنش وصل شده بود.
همه‌ی صورت و بدنش پانسمان، چسب و باند پوشیده شده بود.
چشم‌هاش سیاهی رفت و احساس سرگیجه می‌کرد؛ هیونجین به سرعت سمتش رفت و به دختر کمک کرد روی صندلی بشینه.

𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴Where stories live. Discover now