i love you!...

97 16 6
                                    


هیچ‌چیز، رسما هیچ‌چیز سرجای خودش نبود..
شاید جای هیچ‌کدوم از اون‌ها توی این دنیا نبود؟!
اصلا چرا همه چیز باید جای مشخصی داشته باشه؟!
ولی این سوالات، قدیمی و خاک خورده بودن.

اجازه می‌داد زندگیش درگیر این آتش‌سوزی بشه و همراه بقیه بسوزه؛ هیچ‌وقت نخواست هیچ‌کس رو رها کنه.
اما الان، همه‌چیز به هم ریخته بود؛ یک نفر مُرده بود، یکی گم شده بود، اون یکی سردرگم و افسرده، منبع این آتش آسیب دیده داغون شده و نفر آخر یعنی خودش، داشت بابت یک دروغ لعنتی درد می‌کشید. شاید اگه اون پسر نمی‌گفت پدرِ لعنتی‌اش یک گروگان‌گیر یا گانستره، هیچ‌کدوم اینجا نبودن...

اگر مینهو اون دروغ رو به زبون نمی‌آورد...
اگر اون موتور لعنتی رو نمی‌دزدید...
اگر حتی اون روز به عنوان آخرین اشتباه، از مانگا فروشیِ پسر گم‌شده بیرون نمی‌رفت،
جیسونگ الان زنده‌ بود؛
فلیکس پیش اون‌ها بود؛
هیونجین نابود نمی‌شد؛
خودش تا اون حد داغون و رسما تبدیل به یک جنازه‌ی سرگردان نبود؛..
و شاید کریس قرار نبود بابت احساس عذاب‌وجدان و یا هر حس لعنتیِ دیگه ای نسبت به مینهو درد بکشه!.

_بیدار شدی؟!
با ظاهری به‌هم ریخته و چهره‌ی خواب‌آلود درحالی که لباسی رو یک هفته‌ی تمام به تن داشت نزدیک تخت مینهو رفت و با نگرانی پرسید.
اما لعنت! اون احمقِ به‌دردنخور و دروغگویی که کریس نمی‌دونست ازش متنفره یا عاشقشه، هنوز هم دهنش روو برای گفتن یک کلمه باز نمی‌کرد.

_همه‌ی ما به‌خاطر تو به اینجا رسیدیم!...به‌نظرت این زیادی نیست که حتی حاظر نمی‌شی باهامون حرف بزنی؟! اون پسر حتی اگر به دست تو کشته نشد، به‌خاطر تو از دنیا رفت. به خودت نگاه کن. این وضعیت برای تو آشنا نیست؟! چی می‌شه اگر فلیکس هم اینقدر داغون شده باشه؟! یکم فکر کن مینهو! همه‌ی این‌ها گردن خودته!

_اما من فقط آرامش می‌خواستم.
اون بالاخره یک جمله گفت؛ کریس اما از هیچ‌کدوم از حرف‌هاش پشیمون نبود هم چون حقیقت رو بیان می‌کردن و هم مینهو رو به حرف آوردن.
موقع حرف زدن، صداش لرزید، و چشم‌هاش رو از کریس دزدید.

_به چه‌ قیمتی مینهو؟ مرگ یک‌ نفر؟ بیچاره کردن خانواده‌ش برای همیشه؟ صرفا چون خودت طعم خانواده‌رو نچشیدی؟!
حرف هاش مثل خنجر به قلب پسر می‌خورد و اون رو بیشتر به این‌که یک تیکه‌ی آشغاله، مطمئن می‌کرد.

_اما من نخواستم جیسونگ بمیره! تقصیر من نبود که خانواده‌ای نداشتم و هیچ‌قت نخواستم خانواده‌ی اون زجر بکشن...جیسونگ نور امید من توی تاریکی بود! چطور می‌خواستم خودم نابودش کنم؟!
قلبش تیر می‌کشید، تندتند این‌ها رو بیان می‌کرد و تمام مدّت،سعی داشت حمله‌ی عصبی بهش دست نده تا بتونه حرف‌هاش رو بزنه و موفق هم شد! به طرز عجیبی مینهو این‌بار حالش بد نشد.

𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴Where stories live. Discover now