Don't kill yourself...

105 24 33
                                    


_هنوزم هم حرف نمی‌زنی نه؟!..فقط یک ساعت گذشت چه انتظاری دارم...
کریس انگار داشت خوددرگیری می‌کرد تا بتونه با مینهو حرف بزنه.
بارهاوبارها سعی کرد تا حرفی از زبون پسر بکشه...حتی اتفاقی! و مینهویی که حتی نمی‌تونست شرایط رو تشخیص بده  تا اینکه بخواد حرف بزنه.
کل روز بدون حرکتی به رو به رو خیره می‌شد، چیزی نمی‌خورد و حتی به زور پلک می‌زد.
اگر از دید اون به اطراف نگاه کرد...راستش هیچی نمی‌دونست، تحلیل موقعیت و گذشته براش سخت بود و تا نمی‌فهمید چه خبره تمایلی به صحبت با هیچکس نداشت و به هیچ عنوان کاری انجام نمی‌داد.
انگار مغزش داخل محفظه‌ای شیشه‌ای قفل شده و یخ زده، گیر کرده و نمی‌تونست کار کنه چون کاملا خاموش شده بود.
قلبش هم...گم شده بود و برعکس مغز داخل فضای بسته نبود.
شاید تکه‌تکه جایی رها شده باشه...شاید هم از بین رفته...مینهو خبری نداشت چون اون رو داخل سینه‌اش حس نمی‌کرد.

_میشه حرف بزنی؟! دارم صداتو فراموش می‌کنم...
مینهو اصلا نمی‌فهمید کریس چی می‌گفت.

_یه چیزی بگو...مینهو...
دستش رو روی موهای پسر کشید.
_تنها شدم...چرا هیچکس جز من نیست که مراقب تو باشه؟! چرا مراقبت نیاز داری؟!
اما مشکلی نیست...چون دوست دارم بدونم کِی می‌خوای به خودت بیای...
کریس حتی ساعت ها بی وقفه حرف می‌زد تا شاید مینهو بهش توجه کنه.
دوباره:...
_مین‌مین...می‌تونم اینطوری صدات کنم؟! مین‌مین...
کاش جواب بدی...
مینهو..امم..مین‌مین میدونی چقدر قشنگی؟! مینهو بهتره..اگه بهت بگم هه مین تصادف کرده جواب می‌دی؟! وای چرا این رو می‌پرسم گرسنه نیستی؟! اینم جوابش ساده‌ست.. بیخیال میرم نوشیدنی بگیرم...تا برمی‌گردم خودت رو به کشتن نده!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

با افتادن سرش دوباره به خودش اومد؛ نمی‌تونست جلوی خواب رو بگیره و هربار با صدای گردنش از خواب می‌پرید اما مهم نبود تا وقتی که تب پسرش بند نمی‌اومد.
دوباره دمای بدنش رو چک کرد و از جا پرید.
_لیکس...هی بیدار شو...فلیکس!
اون هم از خواب پرید...دیگه هوا روشن شده بود و خورشید به زمین می‌تابید.
همونطور که فلیکس به قلب تاریک هیونجین می‌تابید.
_همممم؟!...

_خیلی داغی...باید یه دوش بگیری...نه بیا بریم بیمارستان!

_نمیخوام..
با حالت مستی و کشیده، درحال که چشم‌هاش بسته بود گفت.

_لی فلیکس!...بهت میگم بلندشو.
دوباره جوابی نگرفت پس دست هاش رو پشت کتف و زیر زانو های پسر برد و اون رو بلند کرد.
_باید دوش بگیری!

فلیکس دست و پا می‌زد و سعی داشت از دست هوانگ فرار کنه اما انگار فایده نداشت؛ فقط خودش رو خسته می‌کرد.
پس بیخیال شد و بی حرکت از هوانگ آویزون شد؛
_هی..خوبی؟!

_هوممم...
و سرفه کرد.

سرفه هاش تمومی نداشتن و ریه‌ش قصد خودکشی داشت؛ انگار داشت به جایی می‌رسید از گلوش خون بیاد.
و اما هوانگ...نگران تر می‌شد وقتی این وضعیت رو می‌دید اما هیچ کاری نمی‌تونست انجام بده.
_باید...بریم بیمارستان...اره.

موهاش رو خشک کرد و لباس گرم بهش داد.
_زود باش بپوشش!...یا اینکه کمک می‌خوای؟!
پسر کوچکتر فقط ایستاده بود و نگاهش می‌کرد..
و اما دوباره به سرفه افتاد.

_لعنت بهت!
بهش کمک کرد سریع لباس بپوشه، برای این که به بیمارستان برسه باید تا سئول می‌روند و اینطوری به احتمال نَوَد درصد نقشه کنسل می‌شد اما  به این فکر می‌کرد که: "به جهنم" و تا بیمارستان با تمام سرعت رانندگی کرد.
اما انگار واقعا نیازی نبود؛ هیونجین زیادی حساس بود؟!..

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

از حرف 'نزدن' با مینهو خسته شده بود بنابرین فقط از فضای بیمارستان به حیاط فرار کرده بود و بعد دو سال با پدرش تماس گرفته بود..
اما اون هم چیزی نمی‌گفت...یعنی چیزی که کریس بخواد بشنوه نمی‌گفت.
اون ها برای 'سفر کاری' به استرالیا رفته بودن و الان داخل چین بودن...
پدر و مادر کریس برای کار نمی‌رفتن اونا می‌رفتن خوش‌گذرونی.
و توی این مدت به دوازده تا کشور سفر کرده بودن؛اصلا نمی‌خواست بهشون فکر کنه.
می‌خواست با اون آدم مرموز...بیشتر 'جنازه‌ی مرموز' که روی تخت بیمارستان بود صحبت کنه.
مرخص نمی‌شد چون با وجود گچ پاهاش حتی روی ویلچر هم نمی‌‌تونست درست بنشینه تا بخواد راه بره! و این‌که دکتر می‌خواست از سرگذشت داستان باخبر باشه.
آخه به اون چه ربطی داشت؟!
اینکه مینهو صحبت نمی‌کرد، کاری انجام نمی‌داد و رسما جنازه بود، چه ارتباطی با دکتر داشت؟!
شاید هم مربوط می‌شد و این بی‌اعصاب غرغرو نمی‌فهمید.
ممکنه...
کریس حس می‌کرد یه مینهو علاقه‌مند شده...و این اصلا خوشحال کننده نبود.
نمی‌تونست انکار کنه که نگرانش می‌شد،
می‌خواست پیشش باشه..
و وقتی با اون بود زمان به کندی می‌گذشت حتی با وجود اینکه با مینهو حرف هم نمی‌زد.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خب خب...
این پارت کوتاه بود بنابراین فردا یعنی شنبه پارت بعد پابلیش میشه
لطفا حمایت کنید چون واقعا بهش نیاز دارم...من نه..."دروغ" به حمایت های شما نیازمنده...
توی این پارت حرفی ندارم چون از پارت بعد میخوام خیلی چیز ها رو تغییر بدم.‌‌
به رسم همیشه...
1.ممکنه احساسات کریس پررنگ تر بشن؟!
2.اگه در پارت های آینده یک کرکتر جدید وارد داستان بشه...اون کی میتونه باشه؟!
3.حالا که نقشه کنسل میشه...به نظرتون پدر مینهو این بار چه حرکتی میزنه؟!
راستش یکم شک دارم به ادامه ولی نمیخوام نا امید بشم....
پس ممنون میشم اون ستاره رو بمالید و بعدش به قسمت کامنت ها برید و یک کامنت کوتاه بزارید...حتی یک کلمه هم کافیه..
خب دیگه....لاوتون...
آنیونگ..

"مینگی"

𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴Where stories live. Discover now