who are you?..and what do you want from us?!

100 20 26
                                    

_کریس! زود باش بیا اتاقم.

_الان نمی‌تونم هوانگ.
تماس رو قطع کرد؛ اما این هوانگ بود که جلوی چشمش سبز شد.

_نگفتم بیا اتاقم؟!

_مگه تو رئیسِ منی؟!
کلافه غرید.

_نه ولی وقتی صدات می‌کنن حتما کار مهمی دارم احمق!

_منم کار های خودمو دارم.

_هرچی اصلا!...می‌خواستم بهت بگم باید باز از مینهو بازجویی کنم؛ نیازه که اونجا باشی.

_کِی؟!

_همین الان.

_راستی چرا خودت انجامش می‌دی؟!

_چون این پرونده‌ی جیسونگه!...

_خیلی‌خب هوانگ..بیا بریم!
سمتِ اتاقِ بازجویی رفتن و طبق معمول هر سه نفر جای قبلی نشسته و هوانگ، دوباره شروع به سوال پرسیدن کرد.

_مینهو...آرامش خودت رو حفظ کن و آروم و دقیق به سوالات جواب بده...زود تمومش می‌کنم.
پسر سرش رو آروم تکون داد؛ انگار کاملا برای جواب دادن آماده بود.

کریس، کنارِ هوانگ نشسته بود و با نگاه و لبخندِ ملایم و کم‌رنگش، به مینهو دلگرمی می‌داد.

_دوباره سوالم رو می‌پرسم...کی اون گلوله رو شلیک کرد؟!
هوانگ جاه طلبانه و بدونِ کمی تردید سؤالش رو بیان کرد.

سکوتِ نسبتاً طولانی فضا رو در بر گرفته بود اما هر سه ‌نفر در کمال خونسردی، نشسته و به هم نگاه می‌کردن.
بعد از گذشتِ چند ثانیه‌، هوانگ کلافه شد و دوباره پرسید:
_هی‌‌...فقط بگو کی اون ماشه‌ی لعنتی رو کشید؟

مینهو این‌بار مضطرب به نظر می‌رسید و مردمک چشم‌هاش لرزی داشت که از چشم دونفر دیگه پنهون نموند.
انگار بالاخره حقیقت فاش می‌شد؛ هردو نفر با کنجکاوی به پسر نگاه می‌کردن و بی صبرانه منتظر جواب بودن.
اما چی می‌شد اگه مینهو شروع می‌کرد به کوبیدنِ سرش روی میز فلزی و بعد از اون مدام تکرار می کرد: "من کشتمش!"؟
_من بودم...کارِ خودم بود...من ماشه رو کشیدم...من بودم که جیسونگ رو کشتم!...

صداش می‌لرزید و بغضش مشخص بود اما مینهو بی‌صدا اشک می‌ریخت و هنوز درحال کوبیدنِ سرش بود.
لحظه‌ای بعد، با چشم‌های خیس به هیونجین زل زد..
خون از روی پیشونی‌اش سر خورد بعد از تیغه‌ی بینی‌اش پایین رفت و روی میز چکید.
با عجز رو به هیونجین زمزمه کرد:
_من..متاسفم.!

و بعد، سرش روی میز سقوط کرد.
هردو شوکه از این رفتار و خبرِ جدیدی که بهشون رسیده بود سرجا خشک شده بودن.‌
کریس رو به هیونجین که اخمی روی پیشونی‌اش داشت، به مینهو نگاه‌ می‌کرد و انگار توی این دنیا نبود گفت:
_حواست اینجاست؟!

هیونجین اما لحظه‌ای بعد قطره اشکی که از چشمش چکید رو سریع کنار زد و پرستار رو صدا کرد:
_فکر کنم بخاطر بی‌حالی اینطور شده، ببرش اتاق درمان و بعد به چانگبین بگو به یکی از اتاق ها راهنمایی‌اش کنه. کریس..بیا اینجا؛ باید گزارش رو تغییر بدیم.
هوانگ هیچ‌چیز رو نشون نمی‌داد..دردی که توی سینه‌اش بود رو نشون نمی‌داد و اشک‌هاش رو هم نشون نمی‌داد.
اون فقط با خودش فکر کرد: "بعدا هم می‌تونم گریه کنم"‌.

𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴Where stories live. Discover now