خون، درد، هالهای از تاریکی، تکرار دوباره و دوبارهی همه اینجا برای هر بار توی چند روز، گیج و سردرگم به فکر اینکه کِی قراره از جهنمی که درونش حبس شده آزاد بشه.
شاید به زودی، شاید هیچوقت.
هرلحظه با ترس حملهی دوبارهی پدر عزیزش میگذشت؛ سعی برای فرار کردن دیگه توی فکرش نبود، کسی که فرار میکنه...تقاص پس میده.
اون فرار کرد، دروغ گفت و سعی کرد خودش رو نجات بده؛ ولی همه حق اینو دارن که خوشحال زندگی کنن؟!
برای آزادیاش دست به هرکاری زد؛ درحالی که فقط یک بچهی دبیرستانی بود.
نباید مثل هر بچهی دیگه ای زندگی میکرد؟!
خوشحالی حق اون نبود؟!
تقاص چی رو تمام عمرش میداد؟!
حتی از خسته شدن هم خسته بود، بارها و بارها یادآوری بشه خستهاس که چی؟!
حالا چی؟!
دنبال آزادی نبود، دنبال فرار نبود، دنبال دروغ گفتن نبود، تحمل زجر کشیدن رو هم نداشت.
مینهو باید چیکار میکرد؟!
جای اشکهاش روی صورتش رو زخم کرده بودن؛ ولی زخم های کمربند و دستای مرد اون هارو میپوشوند.
حتی نمیدونست شبه یا روز، چند روز اونجا بود؟! اصلا یک روز شده بود؟ ساعت چند بود؟
مینهو مثل موجودی توی یک سیارهی دیگه از منظومهی شمسی یا منظومه های دیگه بود؛
به دلایل زیادی.
هقهق های پیدرپی، نفسنفس زدن، داد کشیدن، این صداها از سرش بیرون نمیرفتن.
چیکار میتونست کنه؟ واضحه!
پاهای رو توی شکمش جمع میکنه، صورتش رو مخفی میکنه و اشک میریزه، هرچند دردی دوا نمیکنه و آرامشی برای قلب تیکهپارهاش نمیسازه، ولی یکم...فقط یکم باعث کم شدن دردش میشه! نه درد واقعیاش، بلکه فقط دردی که جسمش تحمل میکنه.درسته! پدرش برگشت، دوباره.
مشکلی نیست، از پسش برمیاد مگه نه؟!
درمورد مرگ حرف میزنیم.~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
قبلا انجامش نداده بود؛ معلومه که نه! اما چطور میخواست به هوانگ جواب رد بده؟!
بعدش چی انتظارش رو میکشید؟!
چرا همه چیز توی زندگیاش به هم ریخته بود؟!
"اون خیلی احمقه، چرا باید همچین چیزی رو درخواست کنه؟ چرا اصلا؟ از کسی که کمکش کرده بود؟ چرا باید اون روز اونجا میرفتم؟ چرا کمک کردم دنبال هوانگ یجی بگرده؟ چرا اون شب با دختر دهن به دهن شدم؟"
مغزش پر شده بود از کلمهی 'چرا'
کلافه نفس عمیقی کشید و موهاش رو به هم ریخت؛ روی صندلی نزدیک ورودی پارک، نشست و به خوددرگیری ادامه داد.
فقط با خودش غر میزد و سوال میپرسید.
با کریس مواجه شد که به سمتش میاومد.
"نباید چیزی از این موضوع بفهمه"
کریس نباید میدونست به دلایلی که نمیخواست بهشون فکر کنه.
_هیونگ! اینجا چیکار داری؟!
با لحن معمولی و خونسرد به زبون آورد._جنابعالی دو روزه غیبت زده، کجا بودی؟
نگران و کمی عصبانی بهنظر میرسید._مامانم شدی هیونگ؟ خب میگشتم دیگه.
_که میگشتی، نباید یک خبر بدی آدم نگران نشه؟!
_هیووونگ بهت پیام دادم.
_بیخیال، خوبه که چیزیت نشده.
هوفی کشید و به زبون آورد._راستی هیونگ! از مینهو هیونگ چه خبر؟اخیرا باهاش حرف زدی؟!
_چرا باید باهاش حرف بزنم؟ چه نسبتی داشتیم؟
بیخیال لب زد._آنقدر بدجنس نباش، کجا رفته؟
_نمیدونم.
و دیگه حرفی رد و بدل نشد.~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بعد از اینکه هفده بار به مینهو زنگ زد و جوابی نگرفت به سمت مانگا فروشی پسری رفت که مینهو رو آخرین بار دیده بود.
پسر موبلوند پشت میز ایستاده و زن مسنی صحبت میکرد.
وقتی زن رفت، سمتش قدم برداشت.
_لی فلیکس شی! من خواهر مینهو هستم. احیانا اینجا نیست و نبوده؟!
با نگرانی پرسید؛ قبلا چندبار اومده و سراغ برادرش رو گرفته بود اما این بار غیبت طولانی تر شده بود._متاسفانه خبری ازش نیست، اخیرا ندیدمش.
فلیکس آروم جواب دختر رو داد._آخرین بار کِی اینجا بود؟ لطفا کمکم کنید.
لحن صداش خواهشمندانه بود._قبل از کریسمس.
_اما...اما این یعنی دو هفته ی پیش...
مضطرب بهنظر میرسید._آروم باشین لطفا، من هم نگرانشام و میخوام بهتون کمک کنم پیداش کنین لی هه مین شی.
برای پیدا کردن مینهو، دوستی که تازه پیدا کرده بود، پسری که زندگیاش قلب فلیکس رو به درد میآورد، باید از هیونجین کمک میگرفت.
اما به این سادگی نبود،
پیامی برای پسر نوشت:
You:
قبول میکنم!~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
لباسهاش رو پوشید و از اتاق هیونجین بیرون اومد.
"امیدوارم حالت خوب باشه لی مینهو! چون من بخاطر تو انجامش میدم."
با تمسخر به حماقت خودش خندید و اونجا رو ترک کرد.با صدای نوتیف گوشیاش صفحه رو باز کرد و با یک پیام مواجه شد.
Hwang:
امشب بیا اتاقم تا درمورد درخواستت صحبت کنیم.You:
باشه.مطمئن بود قصد هوانگ 'فقط' صحبت کردن نیست ولی چارهای جز قبول کردن نداشت، فلیکس وارد این بازی شده بود.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خب امروز جمعهاس
و من ازونجایی که نویسندهی خوش قولی ام در ساعت اول امروز آپ میکنم...شما هم یکم باهام راه بیاید و لطف کنید اون ستاره رو فشار بدید...
خب خب...وقت کامنت گرفتنه
یونو فلیکس قبول کرد؟ درخواست هیونو میگم
آها میدونستید نمیخوام بازی کثیفی که سر مینهو راه انداختم رو تموم کنم؟ تازه بدترش هم میکنم*اسپویل*آره دیگه
سعی دارم یکمم شده روتون تاثیر بزاره
هه هه هه
نگا چه خواهر مهربونی داره دنبالش میگرده...
خب خب دیگ وقت خدافظی رسید ...
لاوتونننن
آنیووونگ"مینگی"
YOU ARE READING
𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfiction☑️کامل شده☑️ "غرق در اقیانوس سیاهی آغشته به دروغ" _اگر بعد از فرار کردن از دست یک روانی، بفهمی که بعد از دوباره پیدا کردنت چه کارهایی انجام میده، اصلاً روی شخصیت گذشتهاش برچسب روانی نمیزدی. ممکنه به دادگاه کشیده بشی و بهت به چشم یک قاتل نگاه کنن...