like the feeling of falling

174 29 21
                                    

همراهش برو!

-چرامن باید برم؟! مگه خودش همراهی نداره؟

-نداره!
میفهمی؟ همراه نداره؛ طرد شده.

-خودش فرار کرد؛ طردش نکردن.

-کریس! التماست میکنم پیشش باش، لطفا.

بعد از بحث با فلیکس سر اینکه چرا باید همراه مینهو سوار ماشین امداد بشه و به بیمارستان بره، لیکس به زور اون رو سوار ماشن کرد.
درسته، اون پسر تنها بود؛ ولی این به کریس چه ربطی داشت؟
اصلا درک نمیکرد.

کمی که گذشت، توی قسمت اورژانس بیمارستان و کنار تختی که ته راهرو قرار داشت ایستاده بود و به پسری که چشمهاش بسته بود و آروم و راحت نفس میکشید، نگاه میکرد‌.
عجیب نبود که بعد از حال آروم مینهو، اون هم آروم شده بود.
معلومه که نه!
صرفا نگران بود چون ممکن بود بخاطر کاری که از جانب خودش، انجام شده بود؛ بلایی سر اون پسر فراریِ بی پناه می‌اومد.

کلافه نفس عمیقی کشید؛ از محیط بیمارستان خسته شده بود و میخواست هرچه سریعتر از اون مکان نفرین شده، دور بشه.

توی همین فکر بود که اخم ریزی روی صورت پسر کوچکتر نشست؛ چندثانیه بعد چشم‌هاش رو باز کرد.
با دیدن کریس بالای سرش، جا خورد.
از جا پرید و روی تخت، به سمت عقب خزید.
کریس میتونست ترس رو توی نگاهش ببینه؛
کاملا واضح.

-هی...نیازی نیست بترسی
آروم لب زد.

-ای...اینجا...چ...غل..چیکار...می‌کن.. ننی.

سعی کرد از دردسر دوری کنه، پس آروم گفت
-نترس، بهت آسیبی نمیزنم پدرت هم اینجا نیست.
دچار حمله‌ی عصبی شدی واسه همین آوردمت اینجا.

پسر دوبار پشت سر هم چشم های قرمزش رو روی هم فشار داد.
سعی کرد دید تارش رو از بین ببره، ولی سردرد داشت چشم‌هاش رو از حدقه درمی‌آورد.

_بلند شو! دیگه حالت خوبه. باید ببرمت خونه‌ات.
کریس بدون نگاه کردن بهش زمزمه کرد.

-خ...خونه؟ نه..ل...لطفا..التم...ما

-خیلی‌خب! آروم باش!
وسط حرف مینهو پرید.

اما انگار با اینکه بهش اطمینان داده بود که قرار نیست پیش پدرش برگرده و آسیبی بهش نمیزنه، پسر مومشکلی حالش زیاد خوب نبود.
نفس‌نفس میزد و تندتند سرش رو بی طرفین تکون میداد.
جلو رفت صورت مینهو رو با دو دستش قاب کرد.
-هیشش...آروم باش، چیزی نیست.

-ل...لط

-نمیری خونه! نگران نباش.
چشم‌هاش به صورت مینهو قفل شد؛ برای مورد اذیت قرار گرفتن، زیادی زیبا بود.
نمی‌تونست حدس بزنه مگه پدرش باهاش چیکار کرده‌بود که انقدر ازش وحشت داشت؟!
عقب کشید؛ حس می‌کرد اگه بیشتر بهش نگاه می‌کرد، شوخی‌شوخی میبوسیدش.

لبخند نرمی زد و شونه پسر رو فشار داد.
-بریم.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

کریس رو که فرستاد دنبال نخودسیاه، دوباره به سمت عمارت هوانگ رفت.
هرروز،
هر ساعت،
و هر دقیقه
این لعنتی ها بهش پیام میدادن و یا باهاش تماس میگرفتن.
چرا؟
حتما بخاطر هوانگ یجی.
دختره ی رو اعصاب.
اما انگار ایندفعه بجای هوانگ پیر، با پسرش هوانگ هیونجین، پسر کوچک خاندان ملاقات می‌کرد.
عجیب بود؛ چرا هوانگ هیونجین؟

بالاخره رسید؛ هوفی کشید و دنبال بادیگاردی که اون رو تا سالن پذیرایی، جایی که هوانگ هیونجین در حال حاضر بود، همراهی می‌کرد راهی شد.
وارد اتاق شد، با اکراه تعظیمی کرد و با اشاره‌ی پسر بزرگتر روی کاناپه ی طوسی رنگ نشست و به پسر موبلند گوش سپرد.

-آخرین بار کِی با خواهرم ملاقات کردی.
هیونجین سریع رفت سر اصل مطلب.

-دهم سپتامبر! همون شبی که توی پارک با ایشون برخورد داشتم.

-خیلی‌خب. ببین
خواهر من، دزدیده شده.
باید هرچه سریعتر پیداش کنم.
پس به نفع خودته باهام همکاری کنی.

-چه کاری باید انجام بدم؟

-به سوالاتم، کاملا صادقانه جواب بده.

-بله.
با صدای نسبتا ملایمی، زمزمه کرد.

تمام مدت، به لب های هیونجین زل زده بود.
خیلی وسوسه انگیز بودن.
و حواس پرتی اش باعث شد همه سوال ها رو صادقانه و بدون اینکه بفهمه، جواب بده.

آخرش دیگه با خودش گفت"دلم میخواد ببوسمش"
کاملا رک و پوست کنده، این رو به خودش اعتراف کرد.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

بی توجه به بدن درد شدیدش، پشت کریس، روی موتورش سوار شد.

-منو بگیر! دلم نمیخواد بخاطر اینکه از موتور افتادی برگردم بیمارستان.

بدون هیچ حرفی، گوشه های دورس مشکی رنگ کریس رو، توی مشت های کوچیکش فشرد.

پسر بزرگتر چشمی چرخوند، مشت های مینهو رو که کاملا توی مشتش جا می‌گرفت، از لباسش کند و به دور کمرش حلقه کرد.

-چرا خجالت میکشی؟! نکنه از من خوشت میاد هوم؟
و کنایه‌وارخندید.

پسر آروم جمله‌ی"اشتباه میکنی" رو زمزمه کرد و سرش رو به کتف کریس تکیه داد.
صرفا چون میخواست سوءتفاهم برای پسر بزرگتر پیش نیاد این کار رو انجام داد.
اما خبر نداشت کریس، حس ناخوشایند...یا حتی خوشایندی پیدا کرده.
مثل حس سقوط آسانسور؛ تنها توصیفی که میتونست از وضعیت قلبش داشته باشه؛
انگار که سقوط کرده باشه؛
قلبش سقوط کرده باشه.

با دست گرمش، دست‌های سرد مینهو رو دور کمرش، محکم تر کرد و راه افتاد.

گرمای تن کریس بیش از حد بود؛ انقدر که پسر فکر کرد مریض شده و تب کرده.
ولی همین گرمایی که سرمای باد رو برای مینهو پوشش میداد، آرامش بخش بود و چشم‌های پسر رو به روی هم افتادن دعوت کرد.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

آی نو آی نوووو
پارت کوتاهیه ولی خب این هفته یکم سرم شلوغ بود سو...
همینو ازم بپذیرید
به زودی قراره وارد داستان بشیم یونو؟
از فضای گل و بلبل الان لذت ببرید که دیگ همچین قشنگی هایی نخواهیم دید
آره دیگه...جبران میکنم
لاوتون
آنیوووونگ

"مینگی"

𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt