Did his brother die?!...who is he?

109 20 11
                                    

_لعنت!!
درست وقتی همه چیز داشت تموم می‌شد تیر باید خطا می‌رفت؟!

صدای شلیک گلوله به داخل رسیده و اون حالا اینجا بود؛ پسری که نباید اینجا می‌بود.

_داری چی‌کار می‌کنی؟!
با چشم های گرد شده سمتش دوید اما در چند قدمی‌اش متوقف شد.
_مینهو...دستات!

اون پسر سعی کرد باز به مینهو نزدیک بشه اما:
_جلو نیا!!...بهت می‌گم نزدیکم نشو.
اما انگار چیزی نمی‌شنید؛ وقتی بالاخره به خودش اومد که لوله‌ی اسلحه به سمت خودش بود.
_اگه بیای نزدیک بهت شلیک می‌کنم
دست‌هاش می‌لرزید و اصلا قصد این کار رو نداشت.

_مینهو...
چشم‌هاش خیس بودن و دیگه به خودش اهمیتی نداد؛ چرا باید بین زندگی خودش و مینهو خودش رو انتخاب می‌کرد؟!
با وجود خطرش، سمت مینهو خودش رو روی زمین انداخت و با گذاشتن دست‌هاش روی دست‌های پسر سعی کرد جهت اسلحه رو منحرف کنه.
_این کار رو نکن!

_به تو مربوط نمی شه!
مینهو فقط فریاد می‌زد و تقلا می‌کرد اما اون سعی می‌کرد با بدن پسر تماسی نداشته باشه و کمترین فشار ممکن رو به دست‌هاش وارد کنه.
_لطفا انجامش نده...
نگاهش رنگ التماس داشت‌.

_دست از سرم بر...
با صدای شلیک گلوله هردو خشک شدن..فقط با ترس به هم نگاه می‌کردن و چشم‌های هردو پر از ناامیدی، دلتنگی...و اشک بود.
رنگ نگاه پسر تغییر کرد و حالا با گردنی که فواره‌ی خون به راه انداخته بود و چشم‌های قرمز، به مینهو زل می‌زد.

_اون صدای چی بود؟!

_زود باش چانگبین!...باید ببینیم.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

دقیق به یاد داشت..درسته کاملا هوشیار نبود اما فهمید که بهش چیزی تزریق کرده بودن.
سوراخ روی دستش که حالا می‌سوخت، کبود و خونین بود، این رو نشون می‌داد که یا داروی تزریقی چیز مرگباری بوده..یا کسی که این کار رو انجام داده بی تجربه بوده.
حالا هر دلیلی که داشت؛ فلیکس بابت اون ماده بی حس شده و نمی‌تونست تکونی بخوره.
لی هنوز بی‌هوش روی زمین بود و پسر داشت به راه فرار فکر می‌کرد.
صندلی رو با تاب دادن پاهاش توی هوا، به زمین زد سعی کرد با شل کردل عضلاتش‌..بی حسی و دردش رو کم کنه اما ضربه‌ای که با فرود روی زمین سنگی بهش خورد فقط درد رو افزایش داد.

صدای ضعیفی از گلوش خارج شد و سعی کرد با تکون دادن انگشت های پاهاش، صندلی رو روی زمین بکشه و سمت در بره..
دری که از همه جهت قفل و بست داشت.
خروج از اون به هر نحوی غیر ممکن بود و فلیکس واقعا هیچ راهی نداشت.
اون اتاق نه پنجره داشت و نه هیچ راهی برای تماس گرفتن؛ اما به فکر تلفن لی افتاد.
خودش رو روی زمین کشید و به وسط اتاق برگشت؛ با انگشت های پا، جیب های مرد رو گشت اما هیچ‌چیزی پیدا نکرد.
به جز یک آلت مصنوعی.
_فاک!
چشم‌هاش گرد شد و با تصور کاری که ممکن بود و هنوز امکان داره لی باهاش بکنه قلبش ایستاد.
_من...باید از اینجا برم‌.

𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴Where stories live. Discover now