Punishment.

62 14 15
                                    


طاقت دیدن اشک‌هاش رو نداشت و حالا، ساعت‌ها شاهد زارزار گریه کردن‌اش بود و دلیل اون وضعیت هم خود هیونجین.
چی می‌تونست از این زجرآور تر باشه که پسر ستاره‌ایش، ساعت‌ها بی وقفه اشک بریزه و هیونجین فقط نگاهش کنه؟ چرا دربرابرش مقاومت می‌کرد؟!

فلیکس هقی زد و با آستین لباسش، اشک‌هاش رو پاک کرد؛ اینقدر این کار رو انجام داده بود که زیر چشم‌هاش کم‌کم داشت زخمی می‌شد.
هیونجین، برخلاف میل باطنی‌اش، دست از لجبازی برداشت و فقط بدن لرزونش رو توی آغوش کشید.
دست پسر بزرگتر روی کمرش کشیده می‌شد و احساس آرامش رو بهش منتقل می‌کرد.
بعد از ساعت‌ها گریه کردن، این آخرین خواسته‌اش بود و از به دست آوردنش، هم متعجب بود و هم خوشحال.

_متا..‌متاسفم!‌..

_چیزی نگو و اجازه نده داغون تر بشم.
گره دست‌هاش رو دور پسر، محکم تر کرد.

_می‌تونی من رو ببخشی؟!

_تو فقط یک بچه‌ای...بچه‌ای که تحت تاثیر شرایط حرف می‌زنه.
گریه‌ی پسرش شدید تر شد و شونه‌ی هیونجین هم، خیس تر.

_وقتی بهت گفتم دوستت ندارم خیلی احمق بودم...اصلا نمی‌فهمم به چی فکر کردم به به تو همچین حرفی رو زدم؛ من واقعا عوضی ام.

_بچه‌ی عوضی...می‌تونی توی بغلم هرچقدر که می‌خوای گریه کنی اما مطمئنی می‌تونی بازهم کنارم بمونی؟!
دستش رو از روی کمر فلیکس، به موهاش رسوند و انگشت‌هاش رو نوازش وار، بین اون موها حرکت داد.

_مثل یک بچه‌ی لوس می‌چسبم بهت.
بعد این جمله‌ به معنای واقعی کلمه به هیونجین، چسبید و دست‌هاش رو به قدری دور گردنش محکم کرد که سرفه‌ی اون رو درآورد.

هیونجین از آغوشش بیرون اومد و موهای چسبیده به صورتش رو کنار زد.
_ستاره‌ی درخشانم، قاتل قشنگم، فلیکسم...چطور ببخشم؟!
با لبخند غمگینی صورتش رو برانداز می‌کرد و به آروم ترین شکل ممکن، حرف می‌زد.

لب‌های فلیکس می‌لرزید و زیر چشم‌هاش تا فکش از اشک، قرمز شده بود.
_می‌تونی نبخشیم و انتقامت رو بگیری...همین حالا هم کاملا مشخصه که مُردم فقط کافیه جسدم رو رها کنی.

هر دو بی‌صدا به صورت هم خیره بودن که تلفن فلیکس به صدا دراومد و ارتباط بین چشم‌هاشون رو قطع کرد.
_مامان؟

_صدات چرا اینطوریه؟!

فلیکس، سرفه‌ی ساختگی‌ای کرد و گفت:
_فکر کنم مریض شدم.

_خیلی خب...من جلوی در مغازه‌ات منتظرم؛ بیا هم‌دیگه رو ببینم.
بلافاصله تلفن رو قطع کرد.

حالا فلیکس که هرچیزی، اون رو به گریه می‌انداخت، دوباره پقی زد زیر گریه و همونطور درحالت نشسته، خودش رو، روی زمین انداخت.
_کافیه فلیکس...دیگه گریه نکن ستاره‌ی قشنگم، باشه؟!
هیونجین، تندتند اشک‌هاش رو پاک کرد برای متوقف کردن گریه‌اش، لب‌های اشکی‌اش رو آروم بوسید.
_کافیه؛ آروم باش لیکسی....
روی گونه‌ و پیشونی‌اش رو هم بوسید و سرش رو نوازش کرد.

𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴Where stories live. Discover now