طاقت دیدن اشکهاش رو نداشت و حالا، ساعتها شاهد زارزار گریه کردناش بود و دلیل اون وضعیت هم خود هیونجین.
چی میتونست از این زجرآور تر باشه که پسر ستارهایش، ساعتها بی وقفه اشک بریزه و هیونجین فقط نگاهش کنه؟ چرا دربرابرش مقاومت میکرد؟!فلیکس هقی زد و با آستین لباسش، اشکهاش رو پاک کرد؛ اینقدر این کار رو انجام داده بود که زیر چشمهاش کمکم داشت زخمی میشد.
هیونجین، برخلاف میل باطنیاش، دست از لجبازی برداشت و فقط بدن لرزونش رو توی آغوش کشید.
دست پسر بزرگتر روی کمرش کشیده میشد و احساس آرامش رو بهش منتقل میکرد.
بعد از ساعتها گریه کردن، این آخرین خواستهاش بود و از به دست آوردنش، هم متعجب بود و هم خوشحال._متا..متاسفم!..
_چیزی نگو و اجازه نده داغون تر بشم.
گره دستهاش رو دور پسر، محکم تر کرد._میتونی من رو ببخشی؟!
_تو فقط یک بچهای...بچهای که تحت تاثیر شرایط حرف میزنه.
گریهی پسرش شدید تر شد و شونهی هیونجین هم، خیس تر._وقتی بهت گفتم دوستت ندارم خیلی احمق بودم...اصلا نمیفهمم به چی فکر کردم به به تو همچین حرفی رو زدم؛ من واقعا عوضی ام.
_بچهی عوضی...میتونی توی بغلم هرچقدر که میخوای گریه کنی اما مطمئنی میتونی بازهم کنارم بمونی؟!
دستش رو از روی کمر فلیکس، به موهاش رسوند و انگشتهاش رو نوازش وار، بین اون موها حرکت داد._مثل یک بچهی لوس میچسبم بهت.
بعد این جمله به معنای واقعی کلمه به هیونجین، چسبید و دستهاش رو به قدری دور گردنش محکم کرد که سرفهی اون رو درآورد.هیونجین از آغوشش بیرون اومد و موهای چسبیده به صورتش رو کنار زد.
_ستارهی درخشانم، قاتل قشنگم، فلیکسم...چطور ببخشم؟!
با لبخند غمگینی صورتش رو برانداز میکرد و به آروم ترین شکل ممکن، حرف میزد.لبهای فلیکس میلرزید و زیر چشمهاش تا فکش از اشک، قرمز شده بود.
_میتونی نبخشیم و انتقامت رو بگیری...همین حالا هم کاملا مشخصه که مُردم فقط کافیه جسدم رو رها کنی.هر دو بیصدا به صورت هم خیره بودن که تلفن فلیکس به صدا دراومد و ارتباط بین چشمهاشون رو قطع کرد.
_مامان؟_صدات چرا اینطوریه؟!
فلیکس، سرفهی ساختگیای کرد و گفت:
_فکر کنم مریض شدم._خیلی خب...من جلوی در مغازهات منتظرم؛ بیا همدیگه رو ببینم.
بلافاصله تلفن رو قطع کرد.حالا فلیکس که هرچیزی، اون رو به گریه میانداخت، دوباره پقی زد زیر گریه و همونطور درحالت نشسته، خودش رو، روی زمین انداخت.
_کافیه فلیکس...دیگه گریه نکن ستارهی قشنگم، باشه؟!
هیونجین، تندتند اشکهاش رو پاک کرد برای متوقف کردن گریهاش، لبهای اشکیاش رو آروم بوسید.
_کافیه؛ آروم باش لیکسی....
روی گونه و پیشونیاش رو هم بوسید و سرش رو نوازش کرد.
YOU ARE READING
𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfiction☑️کامل شده☑️ "غرق در اقیانوس سیاهی آغشته به دروغ" _اگر بعد از فرار کردن از دست یک روانی، بفهمی که بعد از دوباره پیدا کردنت چه کارهایی انجام میده، اصلاً روی شخصیت گذشتهاش برچسب روانی نمیزدی. ممکنه به دادگاه کشیده بشی و بهت به چشم یک قاتل نگاه کنن...