کامنت میدی؟!:")
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
چقدر باید صبر میکرد؟ چقدر باید میشنید که "زمان همهچیز رو درست میکنه؟ چقدر دیگه به زمان نیاز داشت؟!
وقتی که روحش در عذاب بود و کاملا ساختگی لبخند میزد یا حالت چهرهاش رو خنثی نشون میداد صرفاً چون احساس میکرد اطرافیانش به اندازهی کافی سختی میکشن، این خودش بود که بغض میکرد و با لبخند به اونها دلداری میداد.
فقط نمیخواست به دردهای بقیه چیزی اضافه کنه؛ مخصوصاً درمورد هیونجین._چقد وقته سیگار نمیکشی...چیشده که دوباره سمتش رفتی؟!
هیونجین برگشت و به فلیکس که تازه روی بالکن اومده بود نگاهی انداخت:
_هروقت که بخوام میتونم کنارش بزارم._چه وقت هایی دوباره اینکار رو میکنی؟!
با خنده، تیکهای انداخت:
_میخوای نصیحتم کنی؟!_فقط سوال پرسیدم، میتونم امتحانش کنم؟!
_سیگار کشیدن رو؟ هنوز کاملاً خوب نشدی.
کوتاه و عصبی خندید:
_انگشتهام شکستن، خفه که نشدم...هرچند خفه شدن هم مانع استفاده اینجور چیزا نمیشه نه؟!یا نگرانی و تن پایین صداش پرسید:
_چه بلایی داره سرت میاد لیکس؟ تو مثل قبلاً نیستی.!_حوادث مقابلم هم مثل قبلاً نیست.
_درک میکنم ولی...داری به خودت آسیب میزنی.
_اینکه زندم خودش خیلیه.!
یک سیگار بین لبهاش گذاشت و روشنش کرد.هیونجین دیگه حرفی نزد، دیگه هیچ واکنشی نشون نداد و فقط از درون گریه میکرد؛ نفسش رو محکم فوت کرد و فیلتر سیگارش رو، روی نردهی سنگی فشار داد، خاموشش کرد و بعد از اون بدون هیچ حرفی داخل اتاق برگشت.
دلتنگ فلیکس گذشته بود؛ اونقدری که قلبش داشت خاموش میشد.چند لحظه بعد، صدای سرفهای که از بیرون شنیده شد توجهاش رو جلب کرده و افکارش رو بههم ریخت؛ وقتی فلیکس رو درحال سرفه کردن دید، دوباره بیرون برگشت، با عصبانیت سیگار رو ازش گرفت داد کشید:
_میبینی چه بلایی داره سرت میاد؟! میفهمی چی بهت میگم؟!
فلیکس تابهحالا همچین رفتاری از هیونجین ندیده بود بنابراین جا خورد و قدمی به عقب رفت، درست لبهی بالکن بود که سر خورد و مرگ رو به چشمهاش دید؛ اما درست قبل از افتادن، تعادلش رو حفظ کرد و محکم یقهی لباس هیونجین رو چسبید._حالت خوبه؟!
پسر بزرگتر، سریع اون رو از لبه دور کرد و درحالی بازوهاش رو گرفته بود پرسید.فلیکس هنوز شوکه بود، هنوز احساس اظطرابی که موقع سر خوردن داشت رو به دوش میکشید.
بریدهبریده نفس میکشید و چشمهاش گرد شده بود؛ هیونجین دوباره اون رو تکون داد تا از دنیای افکارش بیرون بیاد و لحظهای بعد، فلیکس بود که با ترس بهش نگاه میکرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfic☑️کامل شده☑️ "غرق در اقیانوس سیاهی آغشته به دروغ" _اگر بعد از فرار کردن از دست یک روانی، بفهمی که بعد از دوباره پیدا کردنت چه کارهایی انجام میده، اصلاً روی شخصیت گذشتهاش برچسب روانی نمیزدی. ممکنه به دادگاه کشیده بشی و بهت به چشم یک قاتل نگاه کنن...