he's gonna hurt you...

197 36 20
                                    

اوضاع تقریبا آروم بود.
البته تا قبل از دست دادن کنترلش، اوضاع تقریبا آروم بود.
اون موتور لعنتی به هیچ عنوان ترمز نمی‌گرفت.
وضعیت سختی بود مخصوصا برای کسی که بلد نیست موتور برونه.
سعی کرد ترسی که وجودش رو پر کرده بود رو نادیده بگیره و اخرین تلاش رو به انجام برسونه؛ ولی انگار دیر بود چون وقتی به خودش اومد نور بزرگی جلوی دیدش رو گرفت و صدای بلندی به گوش رسید.

هنوز هم میتونست حس کنه، میتونست بشنوه، میتونست شرایط رو آنالیز کنه.
اون کاملا هوشیار بود؛ چشم‌های قفل شده‌اش رو که بخاطر درد بسته شده بود باز کرد و سعی کرد به نور عادت کنه.
صدای بلندی به گوش رسید، پسری که از تاکسی پیاده شد و به سمتش دوید.
-هی! این موتور منه
عصبانی بنظر می‌رسید.

و مینهو تازه فهمید گند زده؛ آخه صاحب اون موتور لعنت شده ای که قصد برگردوندنش رو داشت، چرا باید این ساعت از ظهر باهاش برخورد داشته باشه؟!

پسر بزرگتر به سمتش اومد؛ ترسید و چشم‌هاش رو به هم فشار داد.
آماده حرف شنیدن، سرزنش شدن و حتی کتک خوردن بود.
ولی چیزی حس نکرد و چیزی نشنید.
وقتی دوباره دید، پسر فقط عصبانی بالای سرش ایستاده بود.
تازه متوجه موقعیت شد؛ هنوز با اون وضعیت و لباسهایی که از بارون خیس و گلی شده بودن، روی زمینی که رد بارون داشت نشسته بود و پسری که هیچ ایده ای از اینکه اسمش چیه نداشت، بالای سرش ایستاده بود، پوکر فیس نگاهش می‌کرد و نگاهش رنگ عصبانیت داشت.

سعی کرد لکنت لعنتی‌اش رو کنترل کنه اما مثل همیشه، خب موفق نبود:
_م...من..معذ..رت میخوام...ت..ت...توضیح میدم.
و نگاه ترسیده اش رو به چشمای پسر دوخت.

برای بار سوم سعی کرد بلند بشه و روی پاهاش بایسته و لکنت هنوز دستشو میبوسید:
_ل...لطفا...ب..ب..حَ...رفام گوش...ب...بدید.
و نگفت"بعد نتیجه گیری کنید."چون حس می‌کرد الان طرف مقابل، بخاطر لکنتش میزنه زیر خنده.

و صاف ایستاد، با وجود درد هایی که بارها و بارها مرور کردیم، درد های روح و جسم تیکه پاره‌اش.
حرفی نزد و منتظر ریکشن بود.

_میشنوم.
پسری که فکر می‌کرد بعد از بلند شدن هم قدش بشه، ولی به زور به شونه‌اش می‌رسید گفت و نزدک تر شد.

_من...مم...مج..بور بودن کع...این...ن..کا...
حرفش نصفه موند.

_بیخیال، صبر کن پسر تو حالت خوبه؟ رنگت پریده و لکنت داری! این حجم از استرس از کج...
حرف پسر موبلوند بامزه و پر انرژی ای که تازه بهشون ملحق شده بود هم، با دیدن وضعیت نصفه موند.
_اومو...هیونگ؟ اینجا چه خبره؟
اون پسر پرحرف دوباره دهن باز کرد پرسد.

_م...ما هَ...همو...ق...قبلا دی...دیدیم؟
برای باز هزارم به لکنتش لعنتی فرستاد و چشم‌هاش و بست.

_فعلا این مهم نیست فضول شدم بدونم؛ بیا داخل مانگا فروشی، یک آبی به سر و صورتت بزن و همه چیز رو تعریف کن.
پسر کک مکی گفت و دستش رو کشید.

𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴Where stories live. Discover now