don't care about it...

148 26 19
                                    

با قدم‌های‌ آرومش وارد فضای عمارت شد.
نمی‌تونست‌ نگاه‌هایی که وجودش رو ذوب میکردن رو تحمل کنه؛ تمام سعی‌اش رو کرد که هرچه سریع‌تر خودش رو به اتاقِ هوانگ برسونه.
مثل همیشه، بعد چند‌ین هفته هنوز هم خاندان هوانگ دست از سرش برنداشته بودن.
لبخندش رو حفظ کرد که مجبور نشه جواب پس بده که چرا با این قیافه وارد عمارت شده.
هوای‌طوفانی بیرون، خبر از شروع ماهِ دسامبر و البته نزدیک شدن به سال جدید میداد.
با خونسردی همراه یکی از خدمه های عمارت، به در اتاق رسید و بعد از در زدن وارد شد؛ پسر موبلند پشت میزِ کارش نشسته بود، به صفحه مانیتور خیره بود و از سیگار برگش کام می‌گرفت.
خب...از نظر فلیکس این صحنه یکم، شاید فقط یکم جذاب بود.
_هوانگ هیونجین شی؟
با صدای آروم و نرمی پسر رو صدا زد.

_هوممم؟
لحن کشیده‌اش باعث اضطراب و البته لکنت خفیف فلیکس شد.
_خ..خودتون صدام زدید.

_آها تویی پس!...صدات زدم چون کارت داشتم.
بریده‌بریده حرف می‌زد و سرش گرم کامپیوترش بود.

پسر کوچکتر با قدم های نرم، به سمت صندلی جلوی میز رفت و نشست.

_چه کاری با من داشتید؟!...خواهرتون که پیدا شدن.

_هوممم....اینقدر رسمی صحبت نکن. با من راحت باش.
با لحن اعتراضی به پسری که گیج شده به‌نظر می‌رسید گفت، بالاخره چشم‌هاش رو از مانیتور گرفت و به پسر خیره شد.

_بله؟!

_ازت‌ میخوام یه کاری برای خودم انجام بدی.

"اون فکر کرده من دستیار شخصی‌اش م؟" تنها فکری که از ذهن فلیکس گذشت این بود.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

این‌بار با صدای بلند مادرش، یا حتی کتک خوردن بیدار نشد؛ به علاوه خبری از ملحفه های سفیدِ بیمارستان نبود.
جایی که چشم باز کرد، گرم بود و سکوتِ آرامش‌بخشی فضا رو پر کرده بود.
وقتی اطراف رو آنالیز کرد، متوجه نشد که دقیقا کجاست و با صدایی که شنید به یاد آورد که چطور به‌خواب رفته بود.
_بیدار شدی.
کریس با صدایی که معلوم نبود چه لحن و ولومی داره، به‌زبان آورد.

_ساعت چنده؟!

_دهِ‌صبح.

سرجاش نشست و سوال بعدی رو پرسید.
_الان کجاییم؟!

_مانگا فروشی!

چشم‌هاش رو با پشتِ مالید و بینیش رو چین داد.
که از نظر کریس این منظره زیادی بامزه بود.
البته که سریع این فکر رو از ذهنش پاک کرد.

_متاسفم...دقیق نمیدونم چطور خوابیدم.

_خیلی‌خب! یه‌نفر پشت دره که میخواد ببینت..برو پیشش‌.

بعد از دیدن خواهرش از پشت در شیشه ای، بغض گلوش رو گرفت.مضطرب به‌نظر می‌رسید.

"چطور فهمیده من اینجام؟"
افکارش رو کنار زد و با صدای ضعیف و خش داری پرسید،
_میشه‌ بهش بگی بره؟...

𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴Where stories live. Discover now