کامنت...کامنت بزارید لطفا:))
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
میدونست فلیکس تا الان حتما سراغش رو گرفته اما، قلبش آروم نمیگرفت...
نمیتوست اون رو ببینه، نمیتونست مینهو رو ببینه، نمیتونست با کریس چشم تو چشم بشه.هیونجین برای همه دردسر داشت و همینطور با دیدن اونها...مخصوصاً مینهو، یاد جیسونگ میافتاد؛ اون دو خیلی شبیه به هم بودن و این هوانگ رو وادار به فکر کردن درمورد چیزی میکرد که امکان اشتباهش زیاد بود...
مینهویی که بیگناه بود الان باید درحالی که لباس های آبی زندان توی تنش زار میزنه با سر و روی کثیف و عجیبو غریب درحالی که دستبند به دستهاش خورده رو به روی دادستان بایسته و از بیگناهیاش دفاعی نکنه؟!درحالی که هیچکس حرف اونها رو باور نمیکرد خودشون میدونستن..
که مینهو بی گناهه، کریس متجاوز نیست، فلیکس خودخواه و بی احساس نیست، هیونجین...
هیونجین دردسرساز نیست؟!
هیونجین سواستفاده گر قدرت نیست؟!
هیونجین...اون نمیدونست؛ خودش چی؟ بی گناه بود؟ اون هم قربانی بود؟
کسی بود که بخواد دوباره اون رو ببینه؟!_جیسونگ...تو چطور؟ تو هم نمیخوای من رو دوباره ببینی؟ یا اینکه نمیتونی..اگه میشد، میخواستی باهم این جریان رو درستش کنیم؟!
سرش رو روی دستهاش گذاشت و درحالی که به صدای اعصاب خردکن صندلی فلزی قدیمی و زنگ شده گوش میداد، از پنجره به بیرون چشم دوخت؛ هیونجین فراری نبود...درسته؟!
هوای سرد کمکم جای خودش رو به گرما میداد، اما یخ زندگی اون رو باز نمیکرد؛ سردش بود، سرمایی که پوست رو به سوزش میاندازه و باعث لرزش بدنش بابت لباس نخیاش میشه، اما هیونجین نمیخواست پنجره رو ببنده._من فرار نکردم..اینجا خونهی خودمه...میتونم هروقت که بخوام برگردم اینجا.!
اصلا طوری نبود که سعی در قانع کردن خودش داشته باشه چون اون خونهی قدیمی و رسما داغون شده، مال هیونجین بود و پسر حس میکرد اونجا رو از عمارتش بیشتر، دوست داره.اما دلتنگ همهچیز بود، نه مثل دلتنگلی، احساسش مثل پوچ بودن قلب و مغزش بود؛ مثل اینکه نمیتونه فکر کنه و نمیتونه چیزی رو درون قلبش احساس کنه؛ هیونجین خالی از همهچیز بود.
احساسی داشت شبیه حسی بود که اون رو وادار به دیدن و لمس کردن میکرد، طوری که تا چیزی و یا کسی رو از نزدیک نبینی نمیفهمی چقدر دلتنگش بودی یا اینکه، اصلا میلی به دیدن دوبارهاش نداشتی؛ این دقیقاً درمورد اطرافیانش صدق میکرد، فلیکس، پدر و مادرش، یجی، کریس، مینهو...
اما فقط در یک صورت قابل تناقض بود؛ درمورد جیسونگ.!
اون میدونست که از ته سیاهچالهی تاریک قلبش میتونه دلتنگی رو حس کنه، میتونه عشقی که از دست رفته رو حس کنه و میتونه بفهمه که نبود جیسونگ چقدر براش دردناکه.
YOU ARE READING
𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfiction☑️کامل شده☑️ "غرق در اقیانوس سیاهی آغشته به دروغ" _اگر بعد از فرار کردن از دست یک روانی، بفهمی که بعد از دوباره پیدا کردنت چه کارهایی انجام میده، اصلاً روی شخصیت گذشتهاش برچسب روانی نمیزدی. ممکنه به دادگاه کشیده بشی و بهت به چشم یک قاتل نگاه کنن...