A pain that was sweet and a death that was worth it...

128 27 16
                                    

نویسنده‌ی ناامید از نوشتن صحبت میکنه:.....

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

"خواهرت چرا برنمی‌گرده؟! من نمیدونم باید چی‌کار کنم مینهو...هیچوقت توی همچین موقعیتی نبودم و واقعا گیج شدم"
کریس روی صندلی کنار تخت نشسته بود و درحالی که به مینهو نگاه می‌کرد توی ذهنش با پسر حرف می‌زد.
بعد از این‌که بخاطر سعی در خودکشیِ مینهو به پسر آرامبخش قوی زدن و سعی کردن اون رو به خواب دعوت کنن حالا انگار کاملا آروم بود؛ البته ظاهر مینهو واقعا آروم بود و این که یک نفر با این شرایط در کمال آرامش ازجا بلند بشه و سعی کنه با تزریق هوا به خودش...زندگی‌اش رو به پایان برسونه واقعا خیلی می‌تونه ترسناک باشه.
و البته دردناک...
چیزی که کریس می‌دید قابل باور نبود.
پسر با چشم‌هایی که هیچ احساسی نداشتن و کاملا آروم به نظر می‌رسیدن، یک سرنگ حاوی هوا توی دستش بود و با فرو بردن سوزن توی رگ دست‌اش..می‌خواست هوا رو وارد خون خودش کنه!
و البته اگه یکم دیرتر نوشیدنی‌اش رو تحول می‌گرفت و چندثانیه دیرتر به اتاق مینهو می‌رسید...
ممکن بود پسر کار خودش رو انجام بده.
و تنها چیزی که کریس می‌تونست بهش فکر کنه این بود که اون بچه واقعا توی موقعیت وحشتناکی قرار داره.

دستش رو سمت موهای روی پیشونی پسر برد و اون تار های مشکی رنگ رو از صورتش کنار زد؛
به صورت مینهو خیره شد و نگاه تلخی  بهش انداخت.
و  سعی کرد موهای پسر رو نوازش کنه؛
چرا سعی کنه؟! برای اون سخت به‌نظر می‌رسید و دستش به سختی روی سر پسرکوچکتر حرکت می‌کرد و دلیلش رو هم نمی‌دونست اما انجامش داد.
مینهو دوباره چشم هاش رو باز کرد اما مگه چند ساعت از آرامبخش‌اش می‌گذشت؟!
خیره به کریس نگاه کرد و چشم‌هاش رو به سمت سِرُم توی دستش سوق داد.
نفس سنگینی کشید، پلک هاش روی هم افتاد و اون ها رو فشار داد.
کریس از رفتار پسر فهمید که احساس ضعف می‌کنه.
_سردرد داری؟!
مینهو جواب نداد اما واضح بود که دلیل این رفتار چیه...
کریس دستش رو گرفت و با اطمینان به چشم‌هاش نگاه کرد..
_الان دکتر رو خبر می‌کنم.

اما ترسید...
ترسید از اینکه دوباره پاش رو از اتاق بیرون بزاره و مینهو دوباره سعی کنه خودش رو بکشه.
ترسید دیگه هیچ‌وقت نتونه چشم های پسر رو ببینه پس...
پس اونجا موند و سعی کرد با دکتر تماس بگیره.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

دقیقا نمی‌دونست با چه منطقی یک مریض رو با خودش به ماموریت برده بود. حالا فلیکس حالش بد شده بود و نمی‌تونست توی ججو اون رو به بیمارستان ببره؛
برای همین هم مجبور شد تاریخ و ساعت قرار رو تغییر بده و داخل یک هتل رندم، مشغول به مراقبت از فلیکس باشه.
هرچند هیونجین می‌تونست پسر رو به دست یکی از افرادش بسپره تا اون رو به سئول برسونه اما...از هوانگ هیونجین همچین انتظاری نباید داشت.
چطور به اون آدم اعتماد می‌کرد؟!
اگه اتفاقی برای پسرش می‌افتاد چی؟!
درسته...
برای همین خودش مسئولیت رو بر عهده گرفت.

𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴Where stories live. Discover now