ایگنورش نکنید گناه داره:)))
منتظر کامنت های قشنگتون هستم:"(~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
_میخوام برگردم پیش خانوادم هیون.!
هیونجین و فلیکس، بعد از ساعت ها راه رفتن و تا وقتی که آفتاب به زمین بتابه و اون رو روشن کنه، در سکوت کنار هم قدم برداشتن، حالا از خستگی روی نیمکتی نشسته بودن و فلیکس شروع به صحبت، کرد.هیونجین، لبخند غمگینی بهش زد که فلیکس مطمئن بود درد رو توی چشمهای غمگینش دیده.
_بالاخره تصمیم گرفتی؟!فلیکس، دستهای سردش رو گرفت و گفت:
_نمیخوام زمان رو هدر بدم تا وقتی که بفهمم خیلی دیر شده._پس...باید خیلی زود، برگردی خونه.
_باید برم؟!
هیونجین، بازهم لبخندی زد و خودش رو نزدیک تر کشید.
_آره، باید بری ستارهی کوچیکم.
و موهاش رو بوسید._هیون...خیلی زود برمیگردم.
_منتظرت میمونم لیکسی...
فلیکس، با سرعت ازش دور شد و اون هم فقط شاهد مچاله شدن قلبش بود، حتی یک روز هم از برگشتن اون بچه، به زندگیاش نگذشته بود که دوباره هم دور شد.
بالاخره که باید میفهمید، میفهمید که نباید از دور شدناش بترسه...نباید نگران برنگشتن اون باشه.
میدونست فلیکس، دوباره برمیگرده.
_اون همیشه...برمیگرده.بلند شد و پیاده به سمت خونه حرکت کرد.
~~~
با استرس پشت در، ایستاده بود و به زنگ، نگاه میکرد.
میترسید که اون رو به صدا دربیاره؛ میترسید که کسی پشت در منتظرش نباشه.
میدونست خانوادهاش همیشه منتظرش میمونن اما بازهم میترسید.
اینکه اونها رو اینقدر منتظر گذاشته بود، بهش عذاب وجدان میداد.
اما سرانجام، جراتش رو پیدا کرد و دستش رو، روی زنگ در، فشار داد.
_فلیکس؟!
صدای خواهر بزرگترش، ریچل بود که در رو باز کرد._فلیکس اومده خونه؟!
پدرش که روی کاناپه نشسته بود، صداش رو بالاتر برد و پرسید._خودشه.!
مادرش هم سمت در اومد و اون رو به داخل خونه دعوت کرد.
لیکس، به معنای واقعی کلمه، از ته دلش دلتنگ اون خانواده بود و دیدن اونها تقریبا داشت تبدیل به یک آرزو میشد.
_مامان، بابا...دلم براتون تنگ شده بود.
این رو درحالی گفت که بغضش رو به زور نگه داشته بود تا اینکه صدایی اون رو به خنده انداخت.
_پس دلت فقط برای مامان و بابا تنگ شده بود.
خواهر کوچکترش، اولیویا از اتاقش بیرون اومد و با نگاهی حق به جانب، این رو ازش پرسید.فلیکس، سمت دختر کوچکتر، چرخید و موهاش رو بههم ریخت.
_دلم برای همهتون تنگ شده بود.ریچل که تا الان ساکت بود، با خونسردی گفت:
_ما هم دلتنگت بودیم بچه.ساعتها گذشت و فلیکس حتی متوجه گذر زمان هم نمیشد؛ اون هیچوقت قرار نبود بفهمه زمان ممکنه چطور از دست بره و چطور برای دوباره جمع شدن همهی اعضای خانواده، حسرت بخوره.
اما الان، چه اهمیتی داشت وقتی این زمان رو از دست نمیداد؟!
تمام مدت رو، با خوشحالی گذروند و مطمئن بود که دیگه قرار نیست ازشون دوری کنه.
_متاسفم که این مدت زیاد پیشتون نبودم، همگی.
YOU ARE READING
𝘋𝘳𝘰𝘸𝘯𝘦𝘥 𝘪𝘯 𝘢 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 𝘰𝘤𝘦𝘢𝘯 𝘴𝘵𝘢𝘪𝘯𝘦𝘥 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘭𝘪𝘦𝘴
Fanfiction☑️کامل شده☑️ "غرق در اقیانوس سیاهی آغشته به دروغ" _اگر بعد از فرار کردن از دست یک روانی، بفهمی که بعد از دوباره پیدا کردنت چه کارهایی انجام میده، اصلاً روی شخصیت گذشتهاش برچسب روانی نمیزدی. ممکنه به دادگاه کشیده بشی و بهت به چشم یک قاتل نگاه کنن...